.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۸۱→
چشمام وبازکردم ونگاهی به ساعت انداختم...اوف ۶ شده!!یعنی من چار ساعت خوابیدم؟من انقد خرسم بعد اسم خرس قطبی بد در رفته بنده خدا!!حالاخوبه خسته نبودم اگه خسته بودم که دیگه فکرکنم تافرداصبح کپه ام ومیذاشتم!!
خمیازه ای کشیدم وازروی تخت بلندشدم...هودیمو تنم کردم و کلاشو سرم کردم...
داشتم موهامو مرتب می کردم که صدای یه داد ضعیف به گوشم خورد...گوشام وتیزکردم وهمه حواسم و جمع کردم تاببینم واقعا صدایی میاد یامن باز توهم زدم!!.. امانه انگار صدامیاد...یه دفعه صدای یه داد بلندبه گوشم خورد...این که دیگه توهم نیس بابا!!صدای طرف چقد شبیه صدای ارسلان بود...خب خره ارسلان بود دیگه!!
ارسلان؟!!ارسلان برای چی داره دادوبیداد میکه؟؟نکنه داره بایکی ازدوست دختراش دعوامی کنه؟!!نه بابااون که گوشی نداره بخواد به دوست دختراش زنگ بزنه باهاشون دعواکنه...پس آخه واسه چی داره دادوبیداد می کنه؟؟نکنه با متین دعواش شده؟؟ای وای خاک به سرم...
باعجله ازاتاق خارج شدم وبه سمت هال رفتم.بانگاهم دنبال ارسلان گشتم...
روی مبل نشسته بود وزل زده بود به تلویزیون...باذوق تق تق تخمه می شکوندومدام دادوبیداد می کرد...نگاهی به تلویزیون انداختم...
اوف!! بازم فوتبال؟!! منه بیچاره چه احتمالاتی درنظر گرفته بودم...این آقانشسته داره فوتبال می بینه؟این گودزیلا واسه خاطر یه فوتبال پیزوری داره اینجوری دادمیزنه؟؟؟میگن عقل که نباشه جان درعذابه هاهمینه به خدا...
پوفی کشیدم وبه سمت ارسلان رفتم وکنارش نشستم...
همین که من نشستم یهو ارسلان توجاش نیم خیز شدودادزد:
- اون چه پاسی بود؟!!هان؟؟؟الاغ...
همچین یهو توجاش نیم خیز شدودادزد که قلبم اومدتودهنم!!!الهی سنگ قبرت وبشورم ارسی خره...
ارسلان تمام حواسش به تلویزیون بود وحتی نیم نگاهی به من نمی انداخت...ایش!!پسره چلغوز اصلا فهمیده من بیدار شدم اومدم کنارش تَمَرگیدَم؟؟
زیر لب غریدم:
- علیک سلام..مرسی من خوبم...شماچطورید؟؟
صدام وکه شنید،نگاه گذرایی بهم انداخت ودوباره زل زدبه تلویزیون...گفت:عه؟!!توکی اومدی؟؟
پوفی کشیدم وگفتم:ازبس حواست پی اون صاحاب مرده اس ازدنیا عقبی...من چند دیقه پیش اومدم!!!
چیزی نگفت....
نگاه گذرایی به هال وآشپزخونه انداختم...کس دیگه ای به جز من وارسلان توی خونه نبود...
باتعجب گفتم:متینو نیکا کجان؟؟
همون طورکه نگاهش به تلویزیون بود،لبخندمحوی زدوگفت:بلاخره متین زن ذلیل تسلیم خواسته نیکا شدوباهاش رفت خرید...
وای!!!بیچاره متین...مرده شورت وببرن نیکا که انقد این پسر محجوب ومودب واذیت می کنی...هرکس دیگه ای به جای متین بودهمچین چهارتااستخوون وتودهنت خورد می کردکه همه دندونات بره توحلقت...والا!!آخه کدوم خری انقد میره خرید؟!
خمیازه ای کشیدم وازروی تخت بلندشدم...هودیمو تنم کردم و کلاشو سرم کردم...
داشتم موهامو مرتب می کردم که صدای یه داد ضعیف به گوشم خورد...گوشام وتیزکردم وهمه حواسم و جمع کردم تاببینم واقعا صدایی میاد یامن باز توهم زدم!!.. امانه انگار صدامیاد...یه دفعه صدای یه داد بلندبه گوشم خورد...این که دیگه توهم نیس بابا!!صدای طرف چقد شبیه صدای ارسلان بود...خب خره ارسلان بود دیگه!!
ارسلان؟!!ارسلان برای چی داره دادوبیداد میکه؟؟نکنه داره بایکی ازدوست دختراش دعوامی کنه؟!!نه بابااون که گوشی نداره بخواد به دوست دختراش زنگ بزنه باهاشون دعواکنه...پس آخه واسه چی داره دادوبیداد می کنه؟؟نکنه با متین دعواش شده؟؟ای وای خاک به سرم...
باعجله ازاتاق خارج شدم وبه سمت هال رفتم.بانگاهم دنبال ارسلان گشتم...
روی مبل نشسته بود وزل زده بود به تلویزیون...باذوق تق تق تخمه می شکوندومدام دادوبیداد می کرد...نگاهی به تلویزیون انداختم...
اوف!! بازم فوتبال؟!! منه بیچاره چه احتمالاتی درنظر گرفته بودم...این آقانشسته داره فوتبال می بینه؟این گودزیلا واسه خاطر یه فوتبال پیزوری داره اینجوری دادمیزنه؟؟؟میگن عقل که نباشه جان درعذابه هاهمینه به خدا...
پوفی کشیدم وبه سمت ارسلان رفتم وکنارش نشستم...
همین که من نشستم یهو ارسلان توجاش نیم خیز شدودادزد:
- اون چه پاسی بود؟!!هان؟؟؟الاغ...
همچین یهو توجاش نیم خیز شدودادزد که قلبم اومدتودهنم!!!الهی سنگ قبرت وبشورم ارسی خره...
ارسلان تمام حواسش به تلویزیون بود وحتی نیم نگاهی به من نمی انداخت...ایش!!پسره چلغوز اصلا فهمیده من بیدار شدم اومدم کنارش تَمَرگیدَم؟؟
زیر لب غریدم:
- علیک سلام..مرسی من خوبم...شماچطورید؟؟
صدام وکه شنید،نگاه گذرایی بهم انداخت ودوباره زل زدبه تلویزیون...گفت:عه؟!!توکی اومدی؟؟
پوفی کشیدم وگفتم:ازبس حواست پی اون صاحاب مرده اس ازدنیا عقبی...من چند دیقه پیش اومدم!!!
چیزی نگفت....
نگاه گذرایی به هال وآشپزخونه انداختم...کس دیگه ای به جز من وارسلان توی خونه نبود...
باتعجب گفتم:متینو نیکا کجان؟؟
همون طورکه نگاهش به تلویزیون بود،لبخندمحوی زدوگفت:بلاخره متین زن ذلیل تسلیم خواسته نیکا شدوباهاش رفت خرید...
وای!!!بیچاره متین...مرده شورت وببرن نیکا که انقد این پسر محجوب ومودب واذیت می کنی...هرکس دیگه ای به جای متین بودهمچین چهارتااستخوون وتودهنت خورد می کردکه همه دندونات بره توحلقت...والا!!آخه کدوم خری انقد میره خرید؟!
۲۰.۵k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.