دکتر روان پزشک من🍻♥
پارت 56🍷♥
#رضا
تو جنگل نشسته بودیم جلوی آتیش پانیذ بغلم بود
پانیذ:رضااا
رضا:جانم
پانیذ:اگه یع روز پاشی ببینی من نیستم چیکار میکنی؟؟
با سوالی که پرسید یاد حرفای تو خونه بهم زد افتادم منظورش چی بود یعنی
پانیذ:رضا با توام ما
رضا:نمیدونم ممکن شاید مثل تو دیونه بشم برم تیمارستان تو که منو ول نمیکنی نه
پانیذ:من هیچ وقت ولت نمیکنم مگه میشه من ننههه قشنگو ول کنم
خنده ای کردم و رو لب اونم خنده اوند بوسه ای بغل لبش کاشتم و به خودم فشردمش چند ساعتی بود تو جنگی داشتیم میچرخیدیم با صدای پرنده ها
پانیذ:بیا عکس بگیریم دیگه همش داریم راه میریم
رضا:چشم
چند تا با هم دیگه عکس گرفتیم و به سمت رستوران رفتیم غذاهامون اوردن خوردیم رفتیم ویلا تا بخوابیم....
#پانیذ
چند روزی بود که اونده بودیم ویلا امروز قرار بود برگردیم سوار ماشین شدیم رًا آهنگ
گل سرخ
لبای تو یه دمنوش
که هورم
هوای تو رو
با هم دیگه لب خونی میکردیم تا نصف راه چیزی نگفتیم که رضا شروع کرد چه جوری با ارسلان و محراب بزرگ شدن انقدر خندیده بودیم که دلم داشت درد میگرفت
رضا:بعد...
پانیذ:وا وای بسه دیگه مردم از خنده (باخنده)
رضا:بزار تعریف کنم حالا(با خنده)
پانیذ:به خدا دارم میمیرم (باخنده)
که رضا صورتش برگردوند سمتم
رضا:همیشه همینجوری واسم بخنده
همینجوری داشتم با خنده نگاش میکردم که نوری به سمت ماشین خورد
پانیذ:رضاااا مواظب باش (جیغ)
تنها چیزی که فهمیدم بوق ماشین بود و سیاهی مطلق):.....
ببخشید کم شد
#رضا
تو جنگل نشسته بودیم جلوی آتیش پانیذ بغلم بود
پانیذ:رضااا
رضا:جانم
پانیذ:اگه یع روز پاشی ببینی من نیستم چیکار میکنی؟؟
با سوالی که پرسید یاد حرفای تو خونه بهم زد افتادم منظورش چی بود یعنی
پانیذ:رضا با توام ما
رضا:نمیدونم ممکن شاید مثل تو دیونه بشم برم تیمارستان تو که منو ول نمیکنی نه
پانیذ:من هیچ وقت ولت نمیکنم مگه میشه من ننههه قشنگو ول کنم
خنده ای کردم و رو لب اونم خنده اوند بوسه ای بغل لبش کاشتم و به خودم فشردمش چند ساعتی بود تو جنگی داشتیم میچرخیدیم با صدای پرنده ها
پانیذ:بیا عکس بگیریم دیگه همش داریم راه میریم
رضا:چشم
چند تا با هم دیگه عکس گرفتیم و به سمت رستوران رفتیم غذاهامون اوردن خوردیم رفتیم ویلا تا بخوابیم....
#پانیذ
چند روزی بود که اونده بودیم ویلا امروز قرار بود برگردیم سوار ماشین شدیم رًا آهنگ
گل سرخ
لبای تو یه دمنوش
که هورم
هوای تو رو
با هم دیگه لب خونی میکردیم تا نصف راه چیزی نگفتیم که رضا شروع کرد چه جوری با ارسلان و محراب بزرگ شدن انقدر خندیده بودیم که دلم داشت درد میگرفت
رضا:بعد...
پانیذ:وا وای بسه دیگه مردم از خنده (باخنده)
رضا:بزار تعریف کنم حالا(با خنده)
پانیذ:به خدا دارم میمیرم (باخنده)
که رضا صورتش برگردوند سمتم
رضا:همیشه همینجوری واسم بخنده
همینجوری داشتم با خنده نگاش میکردم که نوری به سمت ماشین خورد
پانیذ:رضاااا مواظب باش (جیغ)
تنها چیزی که فهمیدم بوق ماشین بود و سیاهی مطلق):.....
ببخشید کم شد
۱۵.۰k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.