رمان ماه شکسته
#part1
"مدتی قبل"
موجهای آرام دریا به ساحل میکوفتند و شنها را خیس میکردند.
رگههای طلایی خورشیدِ درحال طلوع لبخند را مهمان لبهای نازک و قهوهای رنگش نمود.
دستی به چانهی خوش تراشش کشید و گوشههای خشک شدهای لبانش را پاک کرد.
دست راست خود را بر روی شنها گذاشت و بعداز کشیدن قلبِ کاملی، درونش نوشت" افرا" موجهای آرام دریا باز به ساحل کوفتند و کلمه افرا را پاک کردند. نگاهی به جایی که آن کلمه را نوشته بود انداخت و با دیدن شنهای صاف لبانش را برهم فشرد.
با قرار گرفتن دستانی خوش تراش و انگشتانی کشیده بر روی شانههایش لبخندی زد و سرش را به سوی صاحب دستان چرخاند.
افرا با دیدن لبخند روی لبان سپهر، چشمان کشیده و مشکین رنگ خود را گرد نمود و گفت:
- فهمیدی؟ سپهر با خنده دست او را گرفت و افرا را به آغوش کشید، با نگاه کردن به چهرهی زیبا و گیسوان مشکیناش که نسیم خنک صبحگاهی آنان را نوازش میداد و لبهای قلوهای او که با رژلبی سرخ تزئین شده بودند، در جوابش گفت:
- اوهوم. افرا انگشتان کشیدهاش را بر روی موهای قهوهای سوختهی سپهر گذاشت و محکم کشید، سپهر آخ آرامی گفت که افرا ادامه:
- که فهمیدی! سپهر خندید و سرش را به نشانهی موافقت به بالا و پایین هدایت کرد. افرا ابروان کمانیاش را به یکدیگر قفل نمود و لبهای قلوهایش را غنچه کرد و با صدای دلنوازش گفت:
- اصلا من قهرم! بعدهم سرش را به معنای قهر چرخاند و رو از سپهر گرفت! با اینکارش سپهر هم سر خود را چرخانیده و رد نگاه افرا را دنبال کرد. میدانست که اگر ناز او را بکشد افرا لج میکند و به قهر دروغیناش ادامه میدهد، بنابراین فقط سکوت کرد.
دقایقی گذشت و آن دو هنوز درهمان حالت نشسته بودند. سپهر طاقت قهر افرا را نداشت، برای همین دستش را زیر چانهی او گذاشت و رویش را به سوی خود برگرداند. افرا بیحرف سعی کرد چانهاش را از حصار دستان او آزاد کند که سپهر لب زد:
- طاقت قهرتو ندارم! با این حرفش لبخند بر لبان افرا جاری شد، به راستی که اگر او چیزِ دیگری بر زبان میآورد نمیتوانست به این راحتی دلِ افرایش را به دست آرد.
با اتمام حرف سپهر افرا سرش را چرخاند و خیره به چشمان کشیده و قهوهای رنگ سپهر سرِ خود را باز به سینهی او تکیه داد و زمزمه کرد:
- منم! سپهر لبخندی زد و خواست چیزی بر زبان آرد که صدای ارسلان آن دو را از حال و هوای خود بیرون کشید:
- هی، کفتارای عاشق گمشید بیاید تو! سپهر سر چرخاند به سوی ارسلانی که در چند متریشان ایستاده بود، ولی قبلاز آنکه دهان باز کند افرا به حرف آمد و با ابروهای گره خورده و اخم غلیظی که بر صورتش حاکم بود فریاد زد:
- هوی، کفتار هفت جد و آبادته! با جملهی که افرا گفت چشمان سپهر گرد و ارسلان به خنده افتاد. ارسلان با خنده رو به افرا گفت:
- بدبخت، هفت جد و آباد من جد و آباد خودتم که هست! بعدهم با قهقه از آنان فاصله گرفت و دوید به سوی ویلا! سپهر با خنده به افرا گفت:
- گند زدی خانمی، گند! افرا که از حرف برادرش زورش آمده بود دستانش را مشت نمود و به پای سپهر کوفت. سپهر رو بهش گفت:
- افرا، یه چیزی بگم قول میدی مخالفت نکنی؟! افرا یکتای ابروی کمانیاش را به بالا هدایت کرد و گفت:
- تا چی باشه! سپهر لب زد:
- چیزه بدی نیست قول بده! افرا لب زد" باش!" سپهر وقتی قول افرا را شنید درحالیکه دستان او را در دست گرفته و از روی ماسهها بلند میشدند گفت:
- میخوام تو رو از عمو خواستگاری کنم! افرا متعجب به او نگاه کرد و سپهر او را با خود به سوی ویلا کشاند و اجازهای حرف زدن به او نداد!
حال خورشید بالا آمده بود و نور زیبایش را به زمین هدیه میکرد. ساعت حدودا نزدیکهای هفت صبح بود و این نشان میداد که آن دو حداقل یک ساعت لب صاحل نشسته بودند.
***
"بازگشت به زمان حال"
به دیوار پشتش تکیه داده و سرش را روی زانوانش گذاشته بود.
با احساس دستی بر شانهاش سرش را بالا آورد و چشمان بی فروغاش را به مشکین نگاه ارسلان دوخت. ارسلان لبان نازکش را به لبخندی تلخ باز کرد و کنارش به دیوار تکیه داد. بعداز چندی زبان باز کرد:
- مطمئن باش نمیذاریم خونش پایمالشه! با صدایی که از ته چاه در میآمد در جواب حرف ارسلان لب زد:
- دارم خفه میشم ارسلان! بازهم سد پلکهایش شکست و اشکهایش همچون قطرات باران بر روی صورت سفید و گونههای بی رنگش سرازیر شدند.
"مدتی قبل"
موجهای آرام دریا به ساحل میکوفتند و شنها را خیس میکردند.
رگههای طلایی خورشیدِ درحال طلوع لبخند را مهمان لبهای نازک و قهوهای رنگش نمود.
دستی به چانهی خوش تراشش کشید و گوشههای خشک شدهای لبانش را پاک کرد.
دست راست خود را بر روی شنها گذاشت و بعداز کشیدن قلبِ کاملی، درونش نوشت" افرا" موجهای آرام دریا باز به ساحل کوفتند و کلمه افرا را پاک کردند. نگاهی به جایی که آن کلمه را نوشته بود انداخت و با دیدن شنهای صاف لبانش را برهم فشرد.
با قرار گرفتن دستانی خوش تراش و انگشتانی کشیده بر روی شانههایش لبخندی زد و سرش را به سوی صاحب دستان چرخاند.
افرا با دیدن لبخند روی لبان سپهر، چشمان کشیده و مشکین رنگ خود را گرد نمود و گفت:
- فهمیدی؟ سپهر با خنده دست او را گرفت و افرا را به آغوش کشید، با نگاه کردن به چهرهی زیبا و گیسوان مشکیناش که نسیم خنک صبحگاهی آنان را نوازش میداد و لبهای قلوهای او که با رژلبی سرخ تزئین شده بودند، در جوابش گفت:
- اوهوم. افرا انگشتان کشیدهاش را بر روی موهای قهوهای سوختهی سپهر گذاشت و محکم کشید، سپهر آخ آرامی گفت که افرا ادامه:
- که فهمیدی! سپهر خندید و سرش را به نشانهی موافقت به بالا و پایین هدایت کرد. افرا ابروان کمانیاش را به یکدیگر قفل نمود و لبهای قلوهایش را غنچه کرد و با صدای دلنوازش گفت:
- اصلا من قهرم! بعدهم سرش را به معنای قهر چرخاند و رو از سپهر گرفت! با اینکارش سپهر هم سر خود را چرخانیده و رد نگاه افرا را دنبال کرد. میدانست که اگر ناز او را بکشد افرا لج میکند و به قهر دروغیناش ادامه میدهد، بنابراین فقط سکوت کرد.
دقایقی گذشت و آن دو هنوز درهمان حالت نشسته بودند. سپهر طاقت قهر افرا را نداشت، برای همین دستش را زیر چانهی او گذاشت و رویش را به سوی خود برگرداند. افرا بیحرف سعی کرد چانهاش را از حصار دستان او آزاد کند که سپهر لب زد:
- طاقت قهرتو ندارم! با این حرفش لبخند بر لبان افرا جاری شد، به راستی که اگر او چیزِ دیگری بر زبان میآورد نمیتوانست به این راحتی دلِ افرایش را به دست آرد.
با اتمام حرف سپهر افرا سرش را چرخاند و خیره به چشمان کشیده و قهوهای رنگ سپهر سرِ خود را باز به سینهی او تکیه داد و زمزمه کرد:
- منم! سپهر لبخندی زد و خواست چیزی بر زبان آرد که صدای ارسلان آن دو را از حال و هوای خود بیرون کشید:
- هی، کفتارای عاشق گمشید بیاید تو! سپهر سر چرخاند به سوی ارسلانی که در چند متریشان ایستاده بود، ولی قبلاز آنکه دهان باز کند افرا به حرف آمد و با ابروهای گره خورده و اخم غلیظی که بر صورتش حاکم بود فریاد زد:
- هوی، کفتار هفت جد و آبادته! با جملهی که افرا گفت چشمان سپهر گرد و ارسلان به خنده افتاد. ارسلان با خنده رو به افرا گفت:
- بدبخت، هفت جد و آباد من جد و آباد خودتم که هست! بعدهم با قهقه از آنان فاصله گرفت و دوید به سوی ویلا! سپهر با خنده به افرا گفت:
- گند زدی خانمی، گند! افرا که از حرف برادرش زورش آمده بود دستانش را مشت نمود و به پای سپهر کوفت. سپهر رو بهش گفت:
- افرا، یه چیزی بگم قول میدی مخالفت نکنی؟! افرا یکتای ابروی کمانیاش را به بالا هدایت کرد و گفت:
- تا چی باشه! سپهر لب زد:
- چیزه بدی نیست قول بده! افرا لب زد" باش!" سپهر وقتی قول افرا را شنید درحالیکه دستان او را در دست گرفته و از روی ماسهها بلند میشدند گفت:
- میخوام تو رو از عمو خواستگاری کنم! افرا متعجب به او نگاه کرد و سپهر او را با خود به سوی ویلا کشاند و اجازهای حرف زدن به او نداد!
حال خورشید بالا آمده بود و نور زیبایش را به زمین هدیه میکرد. ساعت حدودا نزدیکهای هفت صبح بود و این نشان میداد که آن دو حداقل یک ساعت لب صاحل نشسته بودند.
***
"بازگشت به زمان حال"
به دیوار پشتش تکیه داده و سرش را روی زانوانش گذاشته بود.
با احساس دستی بر شانهاش سرش را بالا آورد و چشمان بی فروغاش را به مشکین نگاه ارسلان دوخت. ارسلان لبان نازکش را به لبخندی تلخ باز کرد و کنارش به دیوار تکیه داد. بعداز چندی زبان باز کرد:
- مطمئن باش نمیذاریم خونش پایمالشه! با صدایی که از ته چاه در میآمد در جواب حرف ارسلان لب زد:
- دارم خفه میشم ارسلان! بازهم سد پلکهایش شکست و اشکهایش همچون قطرات باران بر روی صورت سفید و گونههای بی رنگش سرازیر شدند.
۷.۲k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.