Angel of life and death p13
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
اشک توی چشمای مرد حلقه بست و دوباره سرش رو پایین انداخت...
دخترک بلاخره در حموم رو باز کرد و وارد اتاق شد...نگاهی بی حس به هر دو الهه ی محافظ انداخت و به سمت تختش رفت...
فلیکس از روی زمین بلند شد و نگاهش رو به دخترک داد
فلیکس : خ..خوبی ؟
دخترک آروم سرش رو تکون داد و روی تخت دراز کشید
آمه : فرشته های محافظ ذهن آدم رو هم میخونن؟
با لحنی سرد گفت که فلیکس کمی متعجب شد
فلیکس : چرا میپرسی ؟
آمه : آره یا نه....
فلیکس نفس عمیقی کشید و جواب داد
فلیکس :ن..نه...در بیشتر مواقع نه...
دخترک لبخند کمرنگی زد و پتو رو آروم روی خودش کشید...
آمن : فلیکس...میشه بری بیرون ؟....میخوام با هیون حرف بزنم
فلیکس نگاهی به هیونجین که هنوز کنار در ایستاده بود انداخت و بعد آروم قدم هاشو به سمت در خروجی برداشت و ازش خارج شد و درو پشت سرش بست...
هیونجین همچنان سرش پایین بود و حس عذاب وجدان و اون حس لعنتیی که میگفت همه ی این اتفاقات تقصیر اونه....راحتش نمیزاشت....و نمیتونست توی چشمای دختر نگاه کنه..
آمه : اگر مردم...خودتو مقصر ندون...
همین یک جمله کافی بود که با تعجب و ترس سرش رو بالا بیاره و به دخترکی که با بی حس ترین حالت ممکن به سقف خیره شده بود ، نگاه کنه...
هیون :چ..چی؟
دخترک پوزخند دردناکی زد و بدون جواب به هیچ کدوم از سوالاتی که توی مغز مرد رژه میرفت...آروم آروم پلکاشو روی هم گذاشت و به خواب رفت
.
.
.
.
#فیکشن
#استری_کیدز
اشک توی چشمای مرد حلقه بست و دوباره سرش رو پایین انداخت...
دخترک بلاخره در حموم رو باز کرد و وارد اتاق شد...نگاهی بی حس به هر دو الهه ی محافظ انداخت و به سمت تختش رفت...
فلیکس از روی زمین بلند شد و نگاهش رو به دخترک داد
فلیکس : خ..خوبی ؟
دخترک آروم سرش رو تکون داد و روی تخت دراز کشید
آمه : فرشته های محافظ ذهن آدم رو هم میخونن؟
با لحنی سرد گفت که فلیکس کمی متعجب شد
فلیکس : چرا میپرسی ؟
آمه : آره یا نه....
فلیکس نفس عمیقی کشید و جواب داد
فلیکس :ن..نه...در بیشتر مواقع نه...
دخترک لبخند کمرنگی زد و پتو رو آروم روی خودش کشید...
آمن : فلیکس...میشه بری بیرون ؟....میخوام با هیون حرف بزنم
فلیکس نگاهی به هیونجین که هنوز کنار در ایستاده بود انداخت و بعد آروم قدم هاشو به سمت در خروجی برداشت و ازش خارج شد و درو پشت سرش بست...
هیونجین همچنان سرش پایین بود و حس عذاب وجدان و اون حس لعنتیی که میگفت همه ی این اتفاقات تقصیر اونه....راحتش نمیزاشت....و نمیتونست توی چشمای دختر نگاه کنه..
آمه : اگر مردم...خودتو مقصر ندون...
همین یک جمله کافی بود که با تعجب و ترس سرش رو بالا بیاره و به دخترکی که با بی حس ترین حالت ممکن به سقف خیره شده بود ، نگاه کنه...
هیون :چ..چی؟
دخترک پوزخند دردناکی زد و بدون جواب به هیچ کدوم از سوالاتی که توی مغز مرد رژه میرفت...آروم آروم پلکاشو روی هم گذاشت و به خواب رفت
.
.
.
.
۱۰.۳k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.