•من زودتر عاشقت شدم♡
•منزودترعاشقتشدم♡
•p1۱
یعنی ......یعنی جئون قاچاقچیه؟جئون نگاهی به من کرد.انگار دوست نداشت بفهمم گفت:اگر نمیخوای میتونم با کسه دیگه ای قرارداد ببندم.مرد:خیلیه خب خیلیه خب .میخرم ازت.دیگه صداشونو نمیشنیدم!باورم نیمیشد شدم بادیگارد شخصیه یه خلافکار!نه!نباید باشم!کارشون تموم شد و جئون راه افتاد و منم دنبالش رفتم.مرد خدافظی کرد ولی جئون عینه خیالش نبود و قشنگ زد تو برجک مرد!سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.از ماشین پیاده شدیم.جئون وارد ویلا شد و منم دنبالش وارد شدم.هنوز توی شک بودم.داشتم وارد همون اتاق میشدم که دست کشیده شد و باهاش فیس تو فیس شدم.بازم سر نگام کرد.مردمک چشماش بین چشمام میچرخید:میدونی که بادیگارد بودن فقط دفاع از رئیست نیست!لال بودنم هست!پس نبینم دهنت باز بشه! دستم رو ول کرد و رفت .باورم نمیشه!چطور میتونه اینجوری باشه؟؟؟یعنی نباید میگفتم؟؟؟به سمت دستشویی رفتم .انقدر توی شک بودم که هفت هشتا مشت آب سرد به صورتم زدم.باید چیکار میکردم؟من نمیتونستم بادیگارد یه آدم خلافکار باشم.از دستشویی اومدم بیرون.رفتم طرف اتاق.اگه میخواستمم از این خونه فرار کنم نمیشد.هر وجبش یه بادیگارد گولاخ وایساده بود!گوشیم که نداشتم.اگه میگفتم که براش کار نمیکنمم میکشتم.نه اینکه از مردن بترسم...نه!از اون چیز میزایی که به دیوار اون انباری وصل بود میترسیدم!در اتاقو بستم و روی تختم نشستم دیشب خوابم برده بود از این سه نفری که اینجا بودن فقط بونا ر دیده بودم.در باز شد بونا سینی به دست با همون لبخند شیرینش وارد شد.
•p1۱
یعنی ......یعنی جئون قاچاقچیه؟جئون نگاهی به من کرد.انگار دوست نداشت بفهمم گفت:اگر نمیخوای میتونم با کسه دیگه ای قرارداد ببندم.مرد:خیلیه خب خیلیه خب .میخرم ازت.دیگه صداشونو نمیشنیدم!باورم نیمیشد شدم بادیگارد شخصیه یه خلافکار!نه!نباید باشم!کارشون تموم شد و جئون راه افتاد و منم دنبالش رفتم.مرد خدافظی کرد ولی جئون عینه خیالش نبود و قشنگ زد تو برجک مرد!سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.از ماشین پیاده شدیم.جئون وارد ویلا شد و منم دنبالش وارد شدم.هنوز توی شک بودم.داشتم وارد همون اتاق میشدم که دست کشیده شد و باهاش فیس تو فیس شدم.بازم سر نگام کرد.مردمک چشماش بین چشمام میچرخید:میدونی که بادیگارد بودن فقط دفاع از رئیست نیست!لال بودنم هست!پس نبینم دهنت باز بشه! دستم رو ول کرد و رفت .باورم نمیشه!چطور میتونه اینجوری باشه؟؟؟یعنی نباید میگفتم؟؟؟به سمت دستشویی رفتم .انقدر توی شک بودم که هفت هشتا مشت آب سرد به صورتم زدم.باید چیکار میکردم؟من نمیتونستم بادیگارد یه آدم خلافکار باشم.از دستشویی اومدم بیرون.رفتم طرف اتاق.اگه میخواستمم از این خونه فرار کنم نمیشد.هر وجبش یه بادیگارد گولاخ وایساده بود!گوشیم که نداشتم.اگه میگفتم که براش کار نمیکنمم میکشتم.نه اینکه از مردن بترسم...نه!از اون چیز میزایی که به دیوار اون انباری وصل بود میترسیدم!در اتاقو بستم و روی تختم نشستم دیشب خوابم برده بود از این سه نفری که اینجا بودن فقط بونا ر دیده بودم.در باز شد بونا سینی به دست با همون لبخند شیرینش وارد شد.
۴.۹k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.