ندیمه عمارت..p:⁷
توی سکوت کامل بهش خیره بود و حرفی توی ذهنم نقش نمی بست که به زبون بیارم...
بابا:این شباهت باعث شد من تو رو انتخاب کنم...
هامین:انتخاب؟؟!!!...چه انتخابی ...اصلا متوجه حرفاتون نمیشم...چرا من باید به اون شبی باشم!!!...یعنی من هیچ شباهتی به شما ندارم؟؟!...مهم تر از همه انتخابببب؟...
...گیج و مبهم نگام خودکار روش وصل بود و نگاه اون یه جای دیگه ..جایی توی گذشته!...از جایگاهم عقب نکشیدم و مصمم تر از قبل تکرار کردم تا بلکه به جواب درستی برسم..
(لفظ بابا برام سخته از اسم تهیونگ استفاده میکنم)
تهیونگ:اره انتخاب
هامین:وقتی دارین از انتخاب حرف میزنید چیزای خوبی به ذهنم نمیرسه..خواهش میکنم کلمه درستش و پیدا کنید!
صندلی و عقب کشید و از جاش بلند شد...و به سمتم قدم برداشت...
تهیونگ:درست ترین واژه برای توصیفش انتخابه...مطمئن باش اشتباهی در کار نیست
توی موهام چنگ زدم و گیج و ناباور گفتم:من از انتخاب اینو میفهمم ...یکی مثل من..یه بچه دیگه..یه عضو دیگگ!!
اروم مثل همیشه گفت:درسته...یه دختر!
با صدایی بلندی گفتم:یه دختررررر....
با چشم روی هم گذاشتن خیلی راحت حرفمو تایید کرد..حرفی که باور نمی کنم از زبون عزیز ترین کسم بشنوم...منی که فکر میکردم سال ها فقط من بودم که پا سوز جدایی و رفتن اون زن شدم...من بودم که فقط عذاب کشیدم!..حالام یه دختر... یه دختره چند ساله؟...
تهیونگ:اگه بخوای همنطوری با پاهات ضرب بگیری و اروم نشینی نمی تونم به سوال هایی که داری جواب بدم....
با تمومو شدن حرفش پامو از حرکت نگه داشتم و خیره شدم بهش...
تهیونگ:بهتر شد... میتونی بشینی!
اروم روی یکی از صندلی ها جا گرفتم که ناخونم و جلوی دهنم گرفتم نگاهم و بهش دادم...
تهیونگ: میدونم الان خیلی سوال داری که چی شد...جریان از چه قراره ...من از چی دارم حرف میزنم!
بدون حرف یا حرکتی منتظر بودم تا همه چیو برام واضح کنه!...
دستی توی صورتش کشید و نفسشو بیرون داد ...
تهیونگ:من از انتخاب حرف زدم و تو نتیجه گرفتی که یه بچه دیگه این وسط هست...درسته...گفتم دختره ..چون دو قلو بودین الان باید هم سن تو باشه!...پیش مادرت....
با اعصاب کامل خورد و اما صدایی اروم گفتم:واقعا عالیه
بدون هیچ عکس العملی ازش ادامه دادم..:یه دختره ۱۹ ساله که از قضا خواهرمه داره یه جایی که معلوم نیست کجاس زندگی میکنه و من ۱۹ سال از این ماجرا خبر نداشتم..
تهیونگ:صلاح من این بود که چیزی مطلع نشی این به نفع خودت بود...
نفسمو حرصی دادم بیرون و از جام پاشدم و با ضرب کتم و از روی صندلی کارم برداشتم و به سمت در رفتم...
تهیونگ:به نظر حساسیتت تموم شد!
هامین:اره خب شوک بزرگی بود...تهیونگ:باید ازم ممنون باشی نه؟
هامین:ممنون از اینکه صبحه قشنگم و با زدن یه کابل برق دویست ولتی بهم شروع کردی؟
تهیونگ:منم موافق نبودم الان بفهمی...اما موفق نشدم..
این بار بی حرف از اتاق زدم بیرون ...چیزایی که شنیدم عجب بودن .. عجب انقدر عجیب که حس کردم توی یه فیلم روی پرده سینمام...اینکه یه روزه بفهمی یه خواهر داری که از قضا دوقلو هستید چه حسی داره درک این حس واقعا برام سخته...
بابا:این شباهت باعث شد من تو رو انتخاب کنم...
هامین:انتخاب؟؟!!!...چه انتخابی ...اصلا متوجه حرفاتون نمیشم...چرا من باید به اون شبی باشم!!!...یعنی من هیچ شباهتی به شما ندارم؟؟!...مهم تر از همه انتخابببب؟...
...گیج و مبهم نگام خودکار روش وصل بود و نگاه اون یه جای دیگه ..جایی توی گذشته!...از جایگاهم عقب نکشیدم و مصمم تر از قبل تکرار کردم تا بلکه به جواب درستی برسم..
(لفظ بابا برام سخته از اسم تهیونگ استفاده میکنم)
تهیونگ:اره انتخاب
هامین:وقتی دارین از انتخاب حرف میزنید چیزای خوبی به ذهنم نمیرسه..خواهش میکنم کلمه درستش و پیدا کنید!
صندلی و عقب کشید و از جاش بلند شد...و به سمتم قدم برداشت...
تهیونگ:درست ترین واژه برای توصیفش انتخابه...مطمئن باش اشتباهی در کار نیست
توی موهام چنگ زدم و گیج و ناباور گفتم:من از انتخاب اینو میفهمم ...یکی مثل من..یه بچه دیگه..یه عضو دیگگ!!
اروم مثل همیشه گفت:درسته...یه دختر!
با صدایی بلندی گفتم:یه دختررررر....
با چشم روی هم گذاشتن خیلی راحت حرفمو تایید کرد..حرفی که باور نمی کنم از زبون عزیز ترین کسم بشنوم...منی که فکر میکردم سال ها فقط من بودم که پا سوز جدایی و رفتن اون زن شدم...من بودم که فقط عذاب کشیدم!..حالام یه دختر... یه دختره چند ساله؟...
تهیونگ:اگه بخوای همنطوری با پاهات ضرب بگیری و اروم نشینی نمی تونم به سوال هایی که داری جواب بدم....
با تمومو شدن حرفش پامو از حرکت نگه داشتم و خیره شدم بهش...
تهیونگ:بهتر شد... میتونی بشینی!
اروم روی یکی از صندلی ها جا گرفتم که ناخونم و جلوی دهنم گرفتم نگاهم و بهش دادم...
تهیونگ: میدونم الان خیلی سوال داری که چی شد...جریان از چه قراره ...من از چی دارم حرف میزنم!
بدون حرف یا حرکتی منتظر بودم تا همه چیو برام واضح کنه!...
دستی توی صورتش کشید و نفسشو بیرون داد ...
تهیونگ:من از انتخاب حرف زدم و تو نتیجه گرفتی که یه بچه دیگه این وسط هست...درسته...گفتم دختره ..چون دو قلو بودین الان باید هم سن تو باشه!...پیش مادرت....
با اعصاب کامل خورد و اما صدایی اروم گفتم:واقعا عالیه
بدون هیچ عکس العملی ازش ادامه دادم..:یه دختره ۱۹ ساله که از قضا خواهرمه داره یه جایی که معلوم نیست کجاس زندگی میکنه و من ۱۹ سال از این ماجرا خبر نداشتم..
تهیونگ:صلاح من این بود که چیزی مطلع نشی این به نفع خودت بود...
نفسمو حرصی دادم بیرون و از جام پاشدم و با ضرب کتم و از روی صندلی کارم برداشتم و به سمت در رفتم...
تهیونگ:به نظر حساسیتت تموم شد!
هامین:اره خب شوک بزرگی بود...تهیونگ:باید ازم ممنون باشی نه؟
هامین:ممنون از اینکه صبحه قشنگم و با زدن یه کابل برق دویست ولتی بهم شروع کردی؟
تهیونگ:منم موافق نبودم الان بفهمی...اما موفق نشدم..
این بار بی حرف از اتاق زدم بیرون ...چیزایی که شنیدم عجب بودن .. عجب انقدر عجیب که حس کردم توی یه فیلم روی پرده سینمام...اینکه یه روزه بفهمی یه خواهر داری که از قضا دوقلو هستید چه حسی داره درک این حس واقعا برام سخته...
۳۲۰.۶k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.