.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۰۴→
نگاه گیج وتب دار ارسلان روی من ثابت بود وحتی یک کلمه هم حرف نمیزد!
سعی کردم نسبت به نگاه های خیره اش بی تفاوت باشم.درظاهر خونسرد وبی تفاوت مشغول چیدن میز بودم وگه گداری یه عشوه خرکی ازخودم بروز می دادم!مثلا ازقصد هی بانازوعشوه موهام وکه میومد جلوی چشمم کنار میزدم وباقروقمیش ونرم وآهسته راه می رفتم ومیزومی چیدم...خلاصه نهایت تلاشم وبرای عشوه ریختن به کاربردم!
بیچاره ارسلان...نفس های نامنظم وبریده بریده ونگاه خیره اش نشون میده که هنگ کرده!اما به من
چه؟تقصیرخودش بود...مگه این ارسلان نبود که گفت عاشق حرص دادن منه؟خب منم عاشق اذیت کردن اونم!
بعداز یه مدت طولانی که بانازوعشوه های خرکی همراه بود،میز چیده شد!به سمت ارسلان رفتم ودرست پشتش وایسادم.دوباره به سمتش خم شدم وازپشت شونه اش سرکی به میز کشیدم.باعشوه گفتم:اوووم فکرکنم همه چی وآوردم...چیزی ویادم نرفته عزیزدلم؟
نفس هاش داغ وبریده بریده بود...باعجله گفت:نه...
ازلحن هولش خنده ام گرفته بود!خیلی جلوی خودم وگرفتم تانخندم!
الهی...تقصیرخودته که هوس اذیت کردن زد به سرت وگرنه که من کاری باهات نداشتم!
سرم وبه عقب بردم ودوباره موهام روی شونه هاش کشیده شد.دیگه حتی نفسشم درنمیومد!نفسش کاملا حبس شده بود!
شیطنت از چشمام می بارید.
به سمت صندلی روبروی ارسلان رفتم وروش نشستم.ارسلان خیره شده بودبهم وچشم ازم برنمی داشت!
خندیدم و بالحنی که سعی می کردم بانازوعشوه همراه باشه،گفتم:برات برنج بریزم ارسلانم؟
به سختی آب دهنش وقورت داد وسری به علامت تایید تکون داد.
لبخندی زدم ودست دراز کردم وبشقابش وگرفتم و۳ تاکفکیر واسش برنج ریختم...یه عالمه هم خورشت روی برنج خالی کردم.درتمام مدت سعی می کردم که تمام کارام بانازوعشوه باشه.
بشقاب پراز برنجش وگذاشتم جلوش وگفتم:بخور عزیزم.
ولبخندی تحویلش دادم وبشقاب خودم وبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ریختم...مشغول ریختن خورشت بودم که نگاهم به نگاه خیره اش برخورد کرد.پرعشوه نگاهش کردم ولبخندزنان گفتم:چرا نمی خوری؟دست پختم ودوس نداری؟
بلا فاصله بعداز این حرفم،سری به علامت منفی تکون داد.معلوم بودکه حرف زدن واسش سخته.به زورلبخندمصنوعی زدوباصدای خش دار وآرومی گفت:دستپخت توکه حرف نداره...
لبخندم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم...قاشقم وبه دست گرفتم وباناز وادا مشغول خوردن شدم.رارسلان هنوز به من خیره بود...زیرچشمی می پاییدمش...یه موقعیت مناسب گیرآوردم ویهو بایه حرکت سرم وبلند کردم ونگاهش وغافلگیر کردم.نگاهم که به نگاهش برخورد کرد،لبخندزورکی زد وسرش وانداخت پایین.قاشقش وبه دست گرفت وشروع کردبه غذا خوردن...البته خوردن که نه بازی کردن باغذاش!الهی بمیرم...بچم توانایی هضم این همه عشوه رو به صورت یه جانداشت،اشتهاش کورشد!خخخ
لبخندشیطونی روی لبم خودنمایی می کرد...به ظاهر سرم پایین بودومشغول غذاخوردن بودم اماهمه حواسم به ارسلان وحرکاتش بود.
خوشحال وذوق زده از اینکه بلاخره تونستم عشوه بیام و ارسلان وخر کنم،تودلم عروسی برپابود!...یهویه فکری به سرم زد!می خواستم مطمئن بشم که واقعا خرشده یانه...
سعی کردم نسبت به نگاه های خیره اش بی تفاوت باشم.درظاهر خونسرد وبی تفاوت مشغول چیدن میز بودم وگه گداری یه عشوه خرکی ازخودم بروز می دادم!مثلا ازقصد هی بانازوعشوه موهام وکه میومد جلوی چشمم کنار میزدم وباقروقمیش ونرم وآهسته راه می رفتم ومیزومی چیدم...خلاصه نهایت تلاشم وبرای عشوه ریختن به کاربردم!
بیچاره ارسلان...نفس های نامنظم وبریده بریده ونگاه خیره اش نشون میده که هنگ کرده!اما به من
چه؟تقصیرخودش بود...مگه این ارسلان نبود که گفت عاشق حرص دادن منه؟خب منم عاشق اذیت کردن اونم!
بعداز یه مدت طولانی که بانازوعشوه های خرکی همراه بود،میز چیده شد!به سمت ارسلان رفتم ودرست پشتش وایسادم.دوباره به سمتش خم شدم وازپشت شونه اش سرکی به میز کشیدم.باعشوه گفتم:اوووم فکرکنم همه چی وآوردم...چیزی ویادم نرفته عزیزدلم؟
نفس هاش داغ وبریده بریده بود...باعجله گفت:نه...
ازلحن هولش خنده ام گرفته بود!خیلی جلوی خودم وگرفتم تانخندم!
الهی...تقصیرخودته که هوس اذیت کردن زد به سرت وگرنه که من کاری باهات نداشتم!
سرم وبه عقب بردم ودوباره موهام روی شونه هاش کشیده شد.دیگه حتی نفسشم درنمیومد!نفسش کاملا حبس شده بود!
شیطنت از چشمام می بارید.
به سمت صندلی روبروی ارسلان رفتم وروش نشستم.ارسلان خیره شده بودبهم وچشم ازم برنمی داشت!
خندیدم و بالحنی که سعی می کردم بانازوعشوه همراه باشه،گفتم:برات برنج بریزم ارسلانم؟
به سختی آب دهنش وقورت داد وسری به علامت تایید تکون داد.
لبخندی زدم ودست دراز کردم وبشقابش وگرفتم و۳ تاکفکیر واسش برنج ریختم...یه عالمه هم خورشت روی برنج خالی کردم.درتمام مدت سعی می کردم که تمام کارام بانازوعشوه باشه.
بشقاب پراز برنجش وگذاشتم جلوش وگفتم:بخور عزیزم.
ولبخندی تحویلش دادم وبشقاب خودم وبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ریختم...مشغول ریختن خورشت بودم که نگاهم به نگاه خیره اش برخورد کرد.پرعشوه نگاهش کردم ولبخندزنان گفتم:چرا نمی خوری؟دست پختم ودوس نداری؟
بلا فاصله بعداز این حرفم،سری به علامت منفی تکون داد.معلوم بودکه حرف زدن واسش سخته.به زورلبخندمصنوعی زدوباصدای خش دار وآرومی گفت:دستپخت توکه حرف نداره...
لبخندم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم...قاشقم وبه دست گرفتم وباناز وادا مشغول خوردن شدم.رارسلان هنوز به من خیره بود...زیرچشمی می پاییدمش...یه موقعیت مناسب گیرآوردم ویهو بایه حرکت سرم وبلند کردم ونگاهش وغافلگیر کردم.نگاهم که به نگاهش برخورد کرد،لبخندزورکی زد وسرش وانداخت پایین.قاشقش وبه دست گرفت وشروع کردبه غذا خوردن...البته خوردن که نه بازی کردن باغذاش!الهی بمیرم...بچم توانایی هضم این همه عشوه رو به صورت یه جانداشت،اشتهاش کورشد!خخخ
لبخندشیطونی روی لبم خودنمایی می کرد...به ظاهر سرم پایین بودومشغول غذاخوردن بودم اماهمه حواسم به ارسلان وحرکاتش بود.
خوشحال وذوق زده از اینکه بلاخره تونستم عشوه بیام و ارسلان وخر کنم،تودلم عروسی برپابود!...یهویه فکری به سرم زد!می خواستم مطمئن بشم که واقعا خرشده یانه...
۱۴.۴k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.