.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۰۵→
لبخندم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم...قاشقم وبه دست گرفتم وباناز وادا مشغول خوردن شدم.رارسلان هنوز به من خیره بود...زیرچشمی می پاییدمش...یه موقعیت مناسب گیرآوردم ویهو بایه حرکت سرم وبلند کردم ونگاهش وغافلگیر کردم.نگاهم که به نگاهش برخورد کرد،لبخندزورکی زد وسرش وانداخت پایین.قاشقش وبه دست گرفت وشروع کردبه غذا خوردن...البته خوردن که نه بازی کردن باغذاش!الهی بمیرم...بچم توانایی هضم این همه عشوه رو به صورت یه جانداشت،اشتهاش کورشد!خخخ
لبخندشیطونی روی لبم خودنمایی می کرد...به ظاهر سرم پایین بودومشغول غذاخوردن بودم اماهمه حواسم به ارسلان وحرکاتش بود.
خوشحال وذوق زده از اینکه بلاخره تونستم عشوه بیام و ارسلان وخر کنم،تودلم عروسی برپابود!...یهویه فکری به سرم زد!می خواستم مطمئن بشم که واقعا خرشده یانه...
باناز قاشق توی دستم وبه بازی گرفتم.
تیکه ای ازموهام وکه جلوی چشمم وگرفته بود به پشت گوشم هدایت کردم وبالحن کشداری وپرعشوه ای صداش کردم:
- ارسلااااان...
باسرعت نور جواب داد:
- جانم؟
اونقدر هول وباعجله جوابم ودادکه خنده ام گرفته بود!لبم وبه دندون گرفتم تانزنم زیرخنده.
همون طورکه سرم پایین بودوبا قاشق توی دستم بازی می کردم،بالحن ملتمسی گفتم:اگه من یه چیزی ازت بخوام،قول میدی نه نیاری؟
صدای هولش با نفس های کشدار ونامنظمش همراه شد:
- مگه من می تونم رو حرف تونه بیارم خانومی؟...توجون بخواه!
بااین حرفش ته دلم غنج رفت. قاشق توی دستم متوقف شدوبا ناز سرم وبلند کردم...نگاهم ودوختم به چشماش وازقصد چندلحظه ای بهش خیره شدم.نگاه خیره وعجیبش روی نگاهم ثابت بود...نفس هاش همچنان نامنظم بود.
زبونی روی لبم کشیدم وبه نگاهم رنگ خواهش والتماس بخشیدم...گفتم:میشه فیلم نذاری؟
- خب نمیذارم!
چشمام گرد شد!
یعنی یه نگاه وچهارتا عشوه انقدر تاثیرگذار بود؟...این که مصمم ومطمئن پای حرفش وایساده بود وامکان نداشت کوتاه بیاد!حالا چی شد قبول کرد؟ به همین راحتی خرشد؟یعنی من انقدر تاثیرگذار رفتار کردم؟قربون استعداد خدادادی خودم توعشوه وناز وادا اومدن برم الهی!
کم کم چشمای گردم به حالت طبیعی برگشت ولبخندی روی لبم نشست.
نگاهم واز ارسلان گرفتم وسرم وپایین انداختم ودوباره شروع کردم به بازی کردن باقاشق توی دستم.زیرچشمی ارسلان ومی پاییدم...خیره خیره نگاهم می کرد.چشم ازم برنمی داشت!
هوس کرده بودم بیشتراز این اذیتش کنم...اولین باریه که رادی انقدر مهربون شده بذار نهایت استفاده رو از این موقعیت ببرم!
از قصد آه صدا دار وپرسوزی کشیدم وکلافه وبی حوصله قاشق وتو دستم چرخوندم.
صدای ارسلان به گوشم خورد:
- چیزی شده؟
بدون اینکه سرم وبلند کنم،بالحنی که بدجور می گفت آره گفتم:نه...!
لبخندشیطونی روی لبم خودنمایی می کرد...به ظاهر سرم پایین بودومشغول غذاخوردن بودم اماهمه حواسم به ارسلان وحرکاتش بود.
خوشحال وذوق زده از اینکه بلاخره تونستم عشوه بیام و ارسلان وخر کنم،تودلم عروسی برپابود!...یهویه فکری به سرم زد!می خواستم مطمئن بشم که واقعا خرشده یانه...
باناز قاشق توی دستم وبه بازی گرفتم.
تیکه ای ازموهام وکه جلوی چشمم وگرفته بود به پشت گوشم هدایت کردم وبالحن کشداری وپرعشوه ای صداش کردم:
- ارسلااااان...
باسرعت نور جواب داد:
- جانم؟
اونقدر هول وباعجله جوابم ودادکه خنده ام گرفته بود!لبم وبه دندون گرفتم تانزنم زیرخنده.
همون طورکه سرم پایین بودوبا قاشق توی دستم بازی می کردم،بالحن ملتمسی گفتم:اگه من یه چیزی ازت بخوام،قول میدی نه نیاری؟
صدای هولش با نفس های کشدار ونامنظمش همراه شد:
- مگه من می تونم رو حرف تونه بیارم خانومی؟...توجون بخواه!
بااین حرفش ته دلم غنج رفت. قاشق توی دستم متوقف شدوبا ناز سرم وبلند کردم...نگاهم ودوختم به چشماش وازقصد چندلحظه ای بهش خیره شدم.نگاه خیره وعجیبش روی نگاهم ثابت بود...نفس هاش همچنان نامنظم بود.
زبونی روی لبم کشیدم وبه نگاهم رنگ خواهش والتماس بخشیدم...گفتم:میشه فیلم نذاری؟
- خب نمیذارم!
چشمام گرد شد!
یعنی یه نگاه وچهارتا عشوه انقدر تاثیرگذار بود؟...این که مصمم ومطمئن پای حرفش وایساده بود وامکان نداشت کوتاه بیاد!حالا چی شد قبول کرد؟ به همین راحتی خرشد؟یعنی من انقدر تاثیرگذار رفتار کردم؟قربون استعداد خدادادی خودم توعشوه وناز وادا اومدن برم الهی!
کم کم چشمای گردم به حالت طبیعی برگشت ولبخندی روی لبم نشست.
نگاهم واز ارسلان گرفتم وسرم وپایین انداختم ودوباره شروع کردم به بازی کردن باقاشق توی دستم.زیرچشمی ارسلان ومی پاییدم...خیره خیره نگاهم می کرد.چشم ازم برنمی داشت!
هوس کرده بودم بیشتراز این اذیتش کنم...اولین باریه که رادی انقدر مهربون شده بذار نهایت استفاده رو از این موقعیت ببرم!
از قصد آه صدا دار وپرسوزی کشیدم وکلافه وبی حوصله قاشق وتو دستم چرخوندم.
صدای ارسلان به گوشم خورد:
- چیزی شده؟
بدون اینکه سرم وبلند کنم،بالحنی که بدجور می گفت آره گفتم:نه...!
۱۵.۸k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.