.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۰۹→
- خوشگله دیانا؟!
با صدای ارسلان،رشته افکارم پاره شد وسرم وبلند کردم ونگاهم گره خورد به یه پیرهن مجلسی قرمز!
جنسش از حریر بود وچند لایه تورم روش کارشده بود.روی قسمت سینه اش وبند تاپش نوارای مشکی کار شده بود...یه طرف تاپش یه بند کلفت داشت وطرف دیگ اش به هیچی بند نبود!لباسه انقدر جیگرومامان بودکه دلم می خواست بپرم بغلش کنم!
اونقدر غرق خوشگلی اون لباس شده بودم که اصلا یادم رفته بود،چند لحظه پیش ذهنم درگیر چی بود!...باذوق گفتم:وای...آره!خیلی نازه!چقدر خوشگله...مال کیه؟
نگاه پوکری بهم انداخت وگفت:به نظرت مال کی می تونه باشه؟!
نیشم بی اختیار بازشد وبه خودم اشاره کردم وگفتم:من!
لبخند زد...دست دراز کردم وپیرهن وازش گرفتم وشروع کردم به ور رفتن باهاش!باذوق این ور اون ورش می کردم وهی می گرفتمش جلوی خودم تاببینم بهم میاد یانه!
ارسلان که از رفتارم خنده اش گرفته بود.بین خنده هاش گفت:هنوز خیلی مونده ها!تو،توهمین اولی گیر کردی؟
نگاه ذوق زده ام واز پیرهن توی دستم گرفتم وخیره شدم به ارسلان.یه پیرهن بسی کوتاه وبه غایت تنگ ولختی وبی ناموسی گرفته بود جلوی صورتم!
گیج وگنگ خیره شده بودم به لباس توی دستش...یه نگاه به قیافه ارسلان ویه نگاه به لباسه.دوباره یه نگاه به ارسلان ویه نگاه به لباس...روی لباس خیره موندم ومثل بچه خنگا گفتم:لباس خوابه؟
صدای خنده اش بلند شد!
لپم وکشید وباخنده گفت:نخیر!لباس خواب کجابود؟این لباس مجلسی اون وریاس!
بااین حرفش کاملا قانع شدم!لباس مجلسی اون وریا،تنها اسمی که برازنده اون لباس بود!
ازحق نگذریم اونم خیلی لباس جیگری بود!از دست ارسلان قاپیدمش وشروع کردم به این ور اون ور کردنش!
دوباره ارسلان صدام کرد ویه لباس دیگه گرفت جلوی روم!خالصه تا نیم ساعت کار اون این بودکه پیرهن مجلسی وشلوار وتاپ بهم نشون بده ومنم بانیش باز ذوق کنم وباهاشون ور برم!
با صدای ارسلان،رشته افکارم پاره شد وسرم وبلند کردم ونگاهم گره خورد به یه پیرهن مجلسی قرمز!
جنسش از حریر بود وچند لایه تورم روش کارشده بود.روی قسمت سینه اش وبند تاپش نوارای مشکی کار شده بود...یه طرف تاپش یه بند کلفت داشت وطرف دیگ اش به هیچی بند نبود!لباسه انقدر جیگرومامان بودکه دلم می خواست بپرم بغلش کنم!
اونقدر غرق خوشگلی اون لباس شده بودم که اصلا یادم رفته بود،چند لحظه پیش ذهنم درگیر چی بود!...باذوق گفتم:وای...آره!خیلی نازه!چقدر خوشگله...مال کیه؟
نگاه پوکری بهم انداخت وگفت:به نظرت مال کی می تونه باشه؟!
نیشم بی اختیار بازشد وبه خودم اشاره کردم وگفتم:من!
لبخند زد...دست دراز کردم وپیرهن وازش گرفتم وشروع کردم به ور رفتن باهاش!باذوق این ور اون ورش می کردم وهی می گرفتمش جلوی خودم تاببینم بهم میاد یانه!
ارسلان که از رفتارم خنده اش گرفته بود.بین خنده هاش گفت:هنوز خیلی مونده ها!تو،توهمین اولی گیر کردی؟
نگاه ذوق زده ام واز پیرهن توی دستم گرفتم وخیره شدم به ارسلان.یه پیرهن بسی کوتاه وبه غایت تنگ ولختی وبی ناموسی گرفته بود جلوی صورتم!
گیج وگنگ خیره شده بودم به لباس توی دستش...یه نگاه به قیافه ارسلان ویه نگاه به لباسه.دوباره یه نگاه به ارسلان ویه نگاه به لباس...روی لباس خیره موندم ومثل بچه خنگا گفتم:لباس خوابه؟
صدای خنده اش بلند شد!
لپم وکشید وباخنده گفت:نخیر!لباس خواب کجابود؟این لباس مجلسی اون وریاس!
بااین حرفش کاملا قانع شدم!لباس مجلسی اون وریا،تنها اسمی که برازنده اون لباس بود!
ازحق نگذریم اونم خیلی لباس جیگری بود!از دست ارسلان قاپیدمش وشروع کردم به این ور اون ور کردنش!
دوباره ارسلان صدام کرد ویه لباس دیگه گرفت جلوی روم!خالصه تا نیم ساعت کار اون این بودکه پیرهن مجلسی وشلوار وتاپ بهم نشون بده ومنم بانیش باز ذوق کنم وباهاشون ور برم!
۱۲.۴k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.