1 ماه گذشت و وقتش رسیده بود ک پدرم پول هارو ب جونگ کوک پس
1 ماه گذشت و وقتش رسیده بود ک پدرم پول هارو ب جونگ کوک پس بده
ولی پول هارو پس نداد...
جونگ کوک:این حرومزاده کجا غیبش زده.
ا.ت:داشتم ب فیلم نگا میکردم ک یهو گوشی مادرم زنگ خورد..
شماره ناشناس بود
مادرم گوشیو جواب داد
مادر:بله؟ شما؟
جونگ کوک:شوهرت کجاس؟
مادر:کی تو!!!!؟؟؟؟ (با تعجب)
جونگ کوک:مستر جئون
مادرم ا ترس گوشی ا دسش افتاد...
من بلند شدم و رفتم پیش مادرم.
گوشیو من برداشتم
×شما؟
+اوووو... خانم ا.ت
×آقای جئون؟؟؟؟؟؟؟ (با ترس)
+پدرت کجاس؟
هیچ جوابی ندادم و گوشیو قط کردم و شمارشو بلاک کردم..
چند ساعت از اون اتفاق گذش و لباسامو پوشیدم (عکس لباسارو گذاشتم)و با لیسا رفتیم کافه
ا.ت:لیسا تو بمون تو ماشین من برم قهوه بخرم بیام
لیسا:اوک... مال من شکلاتی باشه هااااا!!
ا.ت:باش بابا
لیسا:تو ماشین نشسته بودم ک یهو یکی شیشه ماشین رو شکست و یه پارچه سیاه رو گذاش رو سرم... بعد در ماشین رو باز کرد و منو گذاش تو ماشین خودش
(چن دیقه بعد)
ا.ت:لیسااااااااا (با ترس و فریاد)
وقتی دیدم شیشه ماشین شکسته خیلی ترسیدم و قهوه ها ا دستم افتادن...
لیسا:رسیدیم ب ی جایی ک فک کنم کارخونه بود...
ا ماشین پیادم کرد و ا دستام گرفتو منو تو صندلی بست..
ی صداهای عجیبی میومد یه جوری ک انگا دارن تیراندازی میکنن...
پارچه رو ا سرم برداش.. یه آقای خیلی جذاب بود
یجورایی انگا عاشقش شدم ی حس خیلی عجیبی بود تاحالا اون حسو تجربه نکرده بودم
جونگ کوک:وای چ دختری(توی ذهنش گف) ولی این دختر خلی... خلی خوشگله.
لیسا:تو کییی؟؟؟؟ (با تعجب)
جونگ کوک:مستر جئون جونگ کوک
لیسا توی ذهنش:جونگ کوک؟؟! همونی ک ا.ت ازش میترسید؟؟؟ 😐😦
ایدامه دالد؛)
ولی پول هارو پس نداد...
جونگ کوک:این حرومزاده کجا غیبش زده.
ا.ت:داشتم ب فیلم نگا میکردم ک یهو گوشی مادرم زنگ خورد..
شماره ناشناس بود
مادرم گوشیو جواب داد
مادر:بله؟ شما؟
جونگ کوک:شوهرت کجاس؟
مادر:کی تو!!!!؟؟؟؟ (با تعجب)
جونگ کوک:مستر جئون
مادرم ا ترس گوشی ا دسش افتاد...
من بلند شدم و رفتم پیش مادرم.
گوشیو من برداشتم
×شما؟
+اوووو... خانم ا.ت
×آقای جئون؟؟؟؟؟؟؟ (با ترس)
+پدرت کجاس؟
هیچ جوابی ندادم و گوشیو قط کردم و شمارشو بلاک کردم..
چند ساعت از اون اتفاق گذش و لباسامو پوشیدم (عکس لباسارو گذاشتم)و با لیسا رفتیم کافه
ا.ت:لیسا تو بمون تو ماشین من برم قهوه بخرم بیام
لیسا:اوک... مال من شکلاتی باشه هااااا!!
ا.ت:باش بابا
لیسا:تو ماشین نشسته بودم ک یهو یکی شیشه ماشین رو شکست و یه پارچه سیاه رو گذاش رو سرم... بعد در ماشین رو باز کرد و منو گذاش تو ماشین خودش
(چن دیقه بعد)
ا.ت:لیسااااااااا (با ترس و فریاد)
وقتی دیدم شیشه ماشین شکسته خیلی ترسیدم و قهوه ها ا دستم افتادن...
لیسا:رسیدیم ب ی جایی ک فک کنم کارخونه بود...
ا ماشین پیادم کرد و ا دستام گرفتو منو تو صندلی بست..
ی صداهای عجیبی میومد یه جوری ک انگا دارن تیراندازی میکنن...
پارچه رو ا سرم برداش.. یه آقای خیلی جذاب بود
یجورایی انگا عاشقش شدم ی حس خیلی عجیبی بود تاحالا اون حسو تجربه نکرده بودم
جونگ کوک:وای چ دختری(توی ذهنش گف) ولی این دختر خلی... خلی خوشگله.
لیسا:تو کییی؟؟؟؟ (با تعجب)
جونگ کوک:مستر جئون جونگ کوک
لیسا توی ذهنش:جونگ کوک؟؟! همونی ک ا.ت ازش میترسید؟؟؟ 😐😦
ایدامه دالد؛)
۷.۲k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.