.
.
کوچکتر که بودیم، هر گاه از خانه بیرون می رفتیم، دست مادرمان را می گرفتیم که گم نشویم. خصوصا وقتی از چیزی می ترسیدیم، دست مادر را محکم فشار می دادیم و خودمان را در چادرش می چپاندیم که آرام بگیریم.
بچه ها اصولا سخت و دیر آدرس یاد می گیرند. خصوصا اگر پیاده این طرف و آن طرف بروند. برای همین است که با مادرشان بیرون می روند که راه را اشتباهی نروند.
بچه که بودم، هر گاه با مادرم می رفتیم خرید، یا سوار تاکسی می شدیم، پول را می گرفتم تا خودم حساب کنم. با اینکه کوچک بودم، دوست داشتم مرد مادرم باشم؛ تا جایی که وقتی اتوبوس سوار می شدیم می رفتم قسمت مردانه، و موقع پیاده شدن بلیط مادرم را هم من می دادم. همیشه بعد از خرید هم کیسه ی خرید را از مادرم می گرفتم و می آوردم، البته بیشتر اوقات قدم کوتاه بود، کیسه روی زمین می کشید.
شب ها که پدرم به خانه برمیگشت، برایش تعریف می کردم که امروز با مادر بیرون رفته بودیم و با چه افتخاری می گفتم پول را هم من حساب کردم! بلخره دلمان به همین چیزها خوش بود. .
داستانی شنیده ام از قد کوچک یک پسری که یک روز با مادرش رفته بودند بیرون. ولی این بار او دست مادرش را گرفته، آن روز آدرس را او بلد بوده و مادرش را می برده. تازه از آن روز به بعد هم با مادرش قرار گذاشته که هیچ چیز برای بابایش تعریف نکند.
در حال گریه بهتر از این نمی توانم بنویسم.
کوچکتر که بودیم، هر گاه از خانه بیرون می رفتیم، دست مادرمان را می گرفتیم که گم نشویم. خصوصا وقتی از چیزی می ترسیدیم، دست مادر را محکم فشار می دادیم و خودمان را در چادرش می چپاندیم که آرام بگیریم.
بچه ها اصولا سخت و دیر آدرس یاد می گیرند. خصوصا اگر پیاده این طرف و آن طرف بروند. برای همین است که با مادرشان بیرون می روند که راه را اشتباهی نروند.
بچه که بودم، هر گاه با مادرم می رفتیم خرید، یا سوار تاکسی می شدیم، پول را می گرفتم تا خودم حساب کنم. با اینکه کوچک بودم، دوست داشتم مرد مادرم باشم؛ تا جایی که وقتی اتوبوس سوار می شدیم می رفتم قسمت مردانه، و موقع پیاده شدن بلیط مادرم را هم من می دادم. همیشه بعد از خرید هم کیسه ی خرید را از مادرم می گرفتم و می آوردم، البته بیشتر اوقات قدم کوتاه بود، کیسه روی زمین می کشید.
شب ها که پدرم به خانه برمیگشت، برایش تعریف می کردم که امروز با مادر بیرون رفته بودیم و با چه افتخاری می گفتم پول را هم من حساب کردم! بلخره دلمان به همین چیزها خوش بود. .
داستانی شنیده ام از قد کوچک یک پسری که یک روز با مادرش رفته بودند بیرون. ولی این بار او دست مادرش را گرفته، آن روز آدرس را او بلد بوده و مادرش را می برده. تازه از آن روز به بعد هم با مادرش قرار گذاشته که هیچ چیز برای بابایش تعریف نکند.
در حال گریه بهتر از این نمی توانم بنویسم.
۲.۹k
۱۷ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.