روزی بود که پسری به دختری میگوید من عاشق تو هستم و تا اخر
روزی بود که پسری به دختری میگوید من عاشق تو هستم و تا اخر عمر با تو میمانم دخترک حرف پسر بیچاره را قبول نمیکرد و فقط میگفت ما به هم نمیخوریم پسرک هر بار این حرف را به دخترک میزد و دخترک همان جواب را میداد یک روز پسرک سخت مریض میشود دخترک برای عیادت پسرک به خانه ان ها رفت پسرک که دیگر امیدی به زنده بودنش نبود دست های دخترک را گرفت و در چشم های او نگاه کرد و گفت همیشه عاشقت بودم ولی قبول نمیکردی این را بدان که هنوز عاشق تو هستم دخترک اشک در چشمانش حلقه میزند.همان موقعه پسرک از دنیا میرود و دخترک میماند از کار خود پشیمان بود.او از همان اول عاشق پسرک بود.
نظرتون رو بگید ممنون
نظرتون رو بگید ممنون
۲.۸k
۲۷ مهر ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.