فیک کوک،پارت ۱۵
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۵
*ا.ت*
تمام روز فکرم مشغول بود به اون حرفایی که بینمون رد و بدل شد...بعد از اون دیگه ندیدمش اما نتونستم بهش فکر نکنم...
سعی کردم خودمو توجیه کنم...
بابا تو که حرف بدی بهش نزدی ، درست مثل خودش رفتاری کردی، اگه تو اذیت شدی اونم باید اذیت بشه تا درک کنه
این نظر مغزم بود که آسوده، گند زده بود به همهچی
اما تو قلبم آشوب بود ، عذاب وجدان،ناراحتی ، نگرانی همهشون باهم قاطی شده بودن و هر لحظه حالمو بدتر میکرد...
امروز با چه رویی تو چشماش نگاه کنم؟..
چی بهش بگم،
برم با پررویی تمام بگم تو بزرگی کردی و درحالی که هیچ کس از یه روانی انتظار عذرخواهی نداره چون میگن دست خودش نبوده ، تو عذر خواهی کردی و منم عین بچه ها قهر کردم؟ درحالی که میدونستم تو کنترلی رو خودت نداری و دست خودت نبوده...
پشت در اتاقش بودم
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم ، نشون ندم که پشیمونم
آروم تقهای به در زدم
منتظر جوابش نشدم چون با حرفایی که من بهش زدم شاید دیگه حتی نخواد منو ببینه...
آروم وارد اتاق شدم
اتاق تو سکوت مرگباری بود
با چیزی که دیدم تنم یخ زد...
دست و پام سست شد ، حتی توانایی اینو نداشتم که جلوتر برم
حتی نمیتونستم جیغ بکشم تا بقیه بفهمن و بیان کمک یا حداقل زنگ بزنم به اورژانس
*نویسنده*
دخترک دستگیره رو کشید پایین وارد اتاق شد...اما همون لحظه پشیمون شد
برای دل کوچیکش دیدن پسری که دوستش داره ، اونم غرق در خون غیر قابل تحمل بود...
اشکاش بهش حتی اجازه ی فکر کردنم نمیدادن...
دیدش از اشک تار شده بود ، انگار میخواست خودشو با ندیدن نجات بده...
رو زمين پشت در نشسته بود...
به پسر رو به روش خیره شد ، به رنگ پوستش که حالا سفید تر از هر زمان دیگه بود نگاه کرد و بعد..
رنگ خونش که زیر نور آفتابی که از پنجره میتابید، میدرخشید...
قرمزی خونش ، رنگ عشق بود
یعنی مغزش هم دیگه داشت قبول میکرد که این قلب کلهخرش عاشق این روانیه سرد و بی احساس شده...
مغزش تاسف خورد
اما الان وقتی برای متاسف شدن وجود نداشت
دختر اروم روی زمین خزید و رسید کنارش...
آروم بدن غرق در خونش رو بغل کرد...
گونشو نوازش کرد و دستشو گرفت...
تو یه لحظه به خودش اومد، جیغ بلندی کشید
+ پرستار جانگ ، دکتر مین...*فریاد*
هرکسی که میشناخت....
نمیتونست بشینه و رفتنشو همینطور ببینه...
رئیس و پرستار و دکتر مین وارد اتاق شدن
اونا هم شوکه بودن...
پرستار جانگ: ال...الان...زنگ میزنم به.....به آمبولانس*لکنت*
تا رسیدن آمبولانس قرن ها طول کشید...
ا.ت تمام مدت همونجا کف زمین کنار بدن بی جون پسر نشست
نگاهش تکه های خرد شده ی اینه افتاد
روی یکی از تکه ها رد خون نمایان بود که کنار دست پسر افتاده بود...
دختر تکه رو برداشت و رو به نور گرفت به رد خونش خیره شد و فکر کرد...چی..چی باعث شد کارش به اینجا بکشه..؟
خیلی دلم میخواد کوک بمیره ، نظرتون چیه؟
خودم عموما از داستان با پایان غمگین خوشم نمیاد،شما چی؟
#فیککوک
#پارت۱۵
*ا.ت*
تمام روز فکرم مشغول بود به اون حرفایی که بینمون رد و بدل شد...بعد از اون دیگه ندیدمش اما نتونستم بهش فکر نکنم...
سعی کردم خودمو توجیه کنم...
بابا تو که حرف بدی بهش نزدی ، درست مثل خودش رفتاری کردی، اگه تو اذیت شدی اونم باید اذیت بشه تا درک کنه
این نظر مغزم بود که آسوده، گند زده بود به همهچی
اما تو قلبم آشوب بود ، عذاب وجدان،ناراحتی ، نگرانی همهشون باهم قاطی شده بودن و هر لحظه حالمو بدتر میکرد...
امروز با چه رویی تو چشماش نگاه کنم؟..
چی بهش بگم،
برم با پررویی تمام بگم تو بزرگی کردی و درحالی که هیچ کس از یه روانی انتظار عذرخواهی نداره چون میگن دست خودش نبوده ، تو عذر خواهی کردی و منم عین بچه ها قهر کردم؟ درحالی که میدونستم تو کنترلی رو خودت نداری و دست خودت نبوده...
پشت در اتاقش بودم
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم ، نشون ندم که پشیمونم
آروم تقهای به در زدم
منتظر جوابش نشدم چون با حرفایی که من بهش زدم شاید دیگه حتی نخواد منو ببینه...
آروم وارد اتاق شدم
اتاق تو سکوت مرگباری بود
با چیزی که دیدم تنم یخ زد...
دست و پام سست شد ، حتی توانایی اینو نداشتم که جلوتر برم
حتی نمیتونستم جیغ بکشم تا بقیه بفهمن و بیان کمک یا حداقل زنگ بزنم به اورژانس
*نویسنده*
دخترک دستگیره رو کشید پایین وارد اتاق شد...اما همون لحظه پشیمون شد
برای دل کوچیکش دیدن پسری که دوستش داره ، اونم غرق در خون غیر قابل تحمل بود...
اشکاش بهش حتی اجازه ی فکر کردنم نمیدادن...
دیدش از اشک تار شده بود ، انگار میخواست خودشو با ندیدن نجات بده...
رو زمين پشت در نشسته بود...
به پسر رو به روش خیره شد ، به رنگ پوستش که حالا سفید تر از هر زمان دیگه بود نگاه کرد و بعد..
رنگ خونش که زیر نور آفتابی که از پنجره میتابید، میدرخشید...
قرمزی خونش ، رنگ عشق بود
یعنی مغزش هم دیگه داشت قبول میکرد که این قلب کلهخرش عاشق این روانیه سرد و بی احساس شده...
مغزش تاسف خورد
اما الان وقتی برای متاسف شدن وجود نداشت
دختر اروم روی زمین خزید و رسید کنارش...
آروم بدن غرق در خونش رو بغل کرد...
گونشو نوازش کرد و دستشو گرفت...
تو یه لحظه به خودش اومد، جیغ بلندی کشید
+ پرستار جانگ ، دکتر مین...*فریاد*
هرکسی که میشناخت....
نمیتونست بشینه و رفتنشو همینطور ببینه...
رئیس و پرستار و دکتر مین وارد اتاق شدن
اونا هم شوکه بودن...
پرستار جانگ: ال...الان...زنگ میزنم به.....به آمبولانس*لکنت*
تا رسیدن آمبولانس قرن ها طول کشید...
ا.ت تمام مدت همونجا کف زمین کنار بدن بی جون پسر نشست
نگاهش تکه های خرد شده ی اینه افتاد
روی یکی از تکه ها رد خون نمایان بود که کنار دست پسر افتاده بود...
دختر تکه رو برداشت و رو به نور گرفت به رد خونش خیره شد و فکر کرد...چی..چی باعث شد کارش به اینجا بکشه..؟
خیلی دلم میخواد کوک بمیره ، نظرتون چیه؟
خودم عموما از داستان با پایان غمگین خوشم نمیاد،شما چی؟
۲.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.