احساس می کردم تمام دنیا روی سرم اوار شده از همه چی و همه
احساس می کردم تمام دنیا روی سرم اوار شده از همه چی و همه کس رانده شده بودم
از عشقم رنجیده بودم
از خودم نفرت داشتم
از زندگی ام شاکی بودم
تنها یک راه نجات بود
چاره دیگری نداشتم
دیگر تحملی برایم نمانده بود
نیاز به خوابی طولانی داشتم
خوابی که هیچوقت از ان بیدار نشوم یا زمانیکه بیدار شوم ببینم همه اینها خواب بوده اما گزینه دوم غیر ممکن بود پس گزینه اول را انتخاب کردم
غروب بودتصمیم گرفتم لحظات اخر عمرم را با لذت سپری کنم
تمام پول هایم را خرج کردم
همه لباسهایم را یک دور پوشیدم
ان کفشی را که هر روز ساعاتی جلو ی ویترین میماندم و با حسرت نگاهش میکردم راخریدم،پوشیدمش و قدم هایی محکم بر می داشتم
رعد و برق محکمی زد زمین لرزید
باران شروع به باریدن کرد
جای خالی شخص خاصی بیش از حد احساس میشدغم قلبم را در خود غرق کردبغض گلویم را محکم در دستانش گرفت و ناخن هایش را در گوشتم فرو کردذهنم مدام خنده هایش را برایم به نمایش میگذاشت مدام صدای خاطراتمان به گوشم می رسید
_میگویند هنگامی که باران میبارد ارزو کنید زیرا براورده میشود
من هم ارزو کردم ارزو کردم هر جا که هست با هر کسی که هست خوشحال باشد و هیچوقت چشمانش خیس نشود
چشمانم خیس شد
از نصف پل گذشته بودم
اب رودخانه ی زیر پل بالا امده بود مرغابی ها مدام بال بال میزدنند
رفتم و روی لبه پل ایستادم خیلی بلند بود من فوبیای ارتفاع داشتم
اما دیگر هیچ چیز حسی را در من به وجود نمی اورد شده بودم انسانی بی احساس لباسم خیس شده بود و به بدنم چسبیده بود با کوچک ترین بادی بدنم خنک میشد
موهایم نیز خیس شده بود و عین موش ابکشیده شده بودم
خودم را به باد سپردم
قدم های کوچکی رو به جلو برداشتم پشتم را به روخانه کردم
دیدمش دست در دست دیگری
زیر باران چیزی نگفتم
چشم در چشم ماندیم چیزی نگفت
عقب تر رفتم
چند قدم امد جلو
خندیدم و با انگشتانم قلبی درست کردم
زیر لب زمزمه کردم<دوست دارم>
و خود را رها کردم صدای جیغ و دادش می امدگونه هایش سرخ شده بودنداما من چشمانم را بستم
اسمان زیباتر از هر زمان دیگری بود
تا به حال اینقدر نارنجی ندیده بودمش رعد برق محکمی زد
ترسید و گوش هایش را گرفت
فوبیای رعد و برق داشت..>
اغوشم را باز کردم اما سرش را تکان میداد و گریه میکرد داد میزد اما فایده ای نداشت خیلی به اب نزدیک شده بودمچشمانم را محکم تر بستم اب به تمام بدنم نفوذ کرد.موهایم به صورتم چسبیدند دیگر چیزی دیده نمیشد صدایی نمی امدکیفم را در اوردم کیفم به سمت بالا رفت و خود به سمت پایین شایدهم کیف در جایش ثابت مانده بود من اینگونه فکر میکردم به هر حال با کمر محکم به زمین خوردم سنگی نوک تیز درکمرم فرو رفت داد زدم اما به جای صدا حباب از دهانم خارج شد و چشمانم را برای همیشه بستم
_e.n
از عشقم رنجیده بودم
از خودم نفرت داشتم
از زندگی ام شاکی بودم
تنها یک راه نجات بود
چاره دیگری نداشتم
دیگر تحملی برایم نمانده بود
نیاز به خوابی طولانی داشتم
خوابی که هیچوقت از ان بیدار نشوم یا زمانیکه بیدار شوم ببینم همه اینها خواب بوده اما گزینه دوم غیر ممکن بود پس گزینه اول را انتخاب کردم
غروب بودتصمیم گرفتم لحظات اخر عمرم را با لذت سپری کنم
تمام پول هایم را خرج کردم
همه لباسهایم را یک دور پوشیدم
ان کفشی را که هر روز ساعاتی جلو ی ویترین میماندم و با حسرت نگاهش میکردم راخریدم،پوشیدمش و قدم هایی محکم بر می داشتم
رعد و برق محکمی زد زمین لرزید
باران شروع به باریدن کرد
جای خالی شخص خاصی بیش از حد احساس میشدغم قلبم را در خود غرق کردبغض گلویم را محکم در دستانش گرفت و ناخن هایش را در گوشتم فرو کردذهنم مدام خنده هایش را برایم به نمایش میگذاشت مدام صدای خاطراتمان به گوشم می رسید
_میگویند هنگامی که باران میبارد ارزو کنید زیرا براورده میشود
من هم ارزو کردم ارزو کردم هر جا که هست با هر کسی که هست خوشحال باشد و هیچوقت چشمانش خیس نشود
چشمانم خیس شد
از نصف پل گذشته بودم
اب رودخانه ی زیر پل بالا امده بود مرغابی ها مدام بال بال میزدنند
رفتم و روی لبه پل ایستادم خیلی بلند بود من فوبیای ارتفاع داشتم
اما دیگر هیچ چیز حسی را در من به وجود نمی اورد شده بودم انسانی بی احساس لباسم خیس شده بود و به بدنم چسبیده بود با کوچک ترین بادی بدنم خنک میشد
موهایم نیز خیس شده بود و عین موش ابکشیده شده بودم
خودم را به باد سپردم
قدم های کوچکی رو به جلو برداشتم پشتم را به روخانه کردم
دیدمش دست در دست دیگری
زیر باران چیزی نگفتم
چشم در چشم ماندیم چیزی نگفت
عقب تر رفتم
چند قدم امد جلو
خندیدم و با انگشتانم قلبی درست کردم
زیر لب زمزمه کردم<دوست دارم>
و خود را رها کردم صدای جیغ و دادش می امدگونه هایش سرخ شده بودنداما من چشمانم را بستم
اسمان زیباتر از هر زمان دیگری بود
تا به حال اینقدر نارنجی ندیده بودمش رعد برق محکمی زد
ترسید و گوش هایش را گرفت
فوبیای رعد و برق داشت..>
اغوشم را باز کردم اما سرش را تکان میداد و گریه میکرد داد میزد اما فایده ای نداشت خیلی به اب نزدیک شده بودمچشمانم را محکم تر بستم اب به تمام بدنم نفوذ کرد.موهایم به صورتم چسبیدند دیگر چیزی دیده نمیشد صدایی نمی امدکیفم را در اوردم کیفم به سمت بالا رفت و خود به سمت پایین شایدهم کیف در جایش ثابت مانده بود من اینگونه فکر میکردم به هر حال با کمر محکم به زمین خوردم سنگی نوک تیز درکمرم فرو رفت داد زدم اما به جای صدا حباب از دهانم خارج شد و چشمانم را برای همیشه بستم
_e.n
۲۱.۶k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.