شب بود و من در گوشه ای از اتاقم نشسته بودم
شب بود و من در گوشه ای از اتاقم نشسته بودم
کار هرشبم همین بود نشستن گوشه ای از اتاقم و فکر کردن
و مرور خاطرات گذشته امشب فرق میکرد با شبهای گذشته
امشب گریه نمیکردم برعکس همیشه فقط به دیوار های اتاقم خیره بودم و خاطرات مث ی فیلم از ذهنم میگذشتند، بعد از مرور خاطرات به این فکر کردم که آدما تغییر میکنند مث اون که منو دوست داشت ولی الان نداره
و مث من که اونو دوست داشتم و هنوزم دارم
پس چرا فقد من تغییر نکردم مث همیشه جوابی نداشتم به خدم بدم پس سکوت کردم می ترسیدم از واقعیت درحالی خوب می دونستم که از اولشم منو دوست نداشته...😅🥀
کار هرشبم همین بود نشستن گوشه ای از اتاقم و فکر کردن
و مرور خاطرات گذشته امشب فرق میکرد با شبهای گذشته
امشب گریه نمیکردم برعکس همیشه فقط به دیوار های اتاقم خیره بودم و خاطرات مث ی فیلم از ذهنم میگذشتند، بعد از مرور خاطرات به این فکر کردم که آدما تغییر میکنند مث اون که منو دوست داشت ولی الان نداره
و مث من که اونو دوست داشتم و هنوزم دارم
پس چرا فقد من تغییر نکردم مث همیشه جوابی نداشتم به خدم بدم پس سکوت کردم می ترسیدم از واقعیت درحالی خوب می دونستم که از اولشم منو دوست نداشته...😅🥀
۱.۹k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.