part 2
بعد نیم ساعت هامین و رهام از مغازه اومدن و رهام بدون اینکه اهورا رو پشم نداشتش حساب کرده باشه کنار دانیار لش شد و کولایی رو سمتش پرت کرد و خودش مشغول خوردن دوناتش شد .
در حالی که به رهام نگاه میکردم به سمت اهورا برگشتم و گفتم
_ داداش فک کنم امشب باید رو کاناپه های هال بخوابی .
اهورا سری با ناراحتی تکون داد و گفت
_ هعی دست رو دلم نزار که خونه ، عنتر یه هفتس نمیزاره رو تخت بخوابم ؛ در حال حاضر فک کنم از اتاق هم ریپورت شدم .
رهام بی توجه به حرف اهورا روبه دانی گفت
_ دانی فردا امتحان فیزیک داریم هیچی نخوندم که هیچ هیچیم بلد نیستم .
دانیار جواب داد
_ تو فک کردی من بلدم ، تو حداقل تو کلاس فیزیک بیداری و نقاشی میکشی من که دوحالت بیشتر ندارم یا خوابم تا میپیچم میرم .
رهام سری تکون داد
_ میگم فردا رو بپیچیم بریم گیم بزنیم ؟
دانی که از خداش بود اوکیی گفت و کولاشو باز کرد .
سرمو از اونا گرفتم به سقف نگاه کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم
_ بچه ها شما خسته نشدین؟
تارا سری تکون داد و با انا همزمان گفتن
_ واسه چی؟
جواب دادم _ چند ساله که از دنیای خودمون طرد شدیم ، خسته نشدین مثل معلولاییم ظاهر واقعیمونو داریم ولی از قدرتامون محرومیم و تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که این دم و شاخ لامصبمونو گم و دور کنیم .
اریا ادامه داد
_ راس میگه ، نه من نه شما مشکلی با ابدیتمون نداریم ولی نباید بفهمیم کیم یا برای چی طرد شدیم ؟ یا چه اتفاقی تو زندگی قبلیمون افتاده که اون رو قفل کردند ؟
دانیار گفت
_ حق . من که خسته شدم
رهام سری تکون داد و بلند شد رفت تو اتاقش ، مادر رهام یه الف بود و پدرش شیطان رهام به کلی به مادرش رفته جز رنگ موهاش و سر اینکه مثل الفا کوتاه و ظریفه انقد حرص میخوره که اگه به دادش نرسیم از عصبانیت و حرص خوردن خودشو میکشه .
نیشخندی زدم که رهام رو مبل روبرومون نشست و کتابی که تو دستش بود رو رو عسلی گذاشت .
اهورا پرسید
_ این چیه ؟
همه به علامت تایید سرمون رو تکون دادیم .
رهام جواب داد
_ این کتاب یه کتاب معمولی نیستش ، میتونید از نگاه کردن به جلدش بفهمید .
نگاهی به جلدش کردم ، جلد چرم قهوه ای که با فلز طلایی رنگی روش پر از حکاکی های عجیب بود . براوو عجب چیزی ساختن .
نگاهی به رهام انداختیم که ادامه بده
_ ببینید .
و بااین کارش کتاب رو باز کرد ، صفحات کدر کرمی و زرد که خالی از هر نوشته ای بودن ، و بعد این کارش صفحه ی اخر کتاب رو اوورد انتظار داشتم که یه چیزی نوشته باشع ولی نبود که نبود. هعییی خودااا.
رهام اضافه کرد
_ این کتاب تمام اسرار دنیامون و ربطمون بهم و خانواده هامون و تمام چیزای زندگی گذشته و ایندمون رو نوشته .
و اینکه ممکنه چیزایی رو بفهمیم که دنیای ما و انسان هارو عوض کنه .
در حالی که به رهام نگاه میکردم به سمت اهورا برگشتم و گفتم
_ داداش فک کنم امشب باید رو کاناپه های هال بخوابی .
اهورا سری با ناراحتی تکون داد و گفت
_ هعی دست رو دلم نزار که خونه ، عنتر یه هفتس نمیزاره رو تخت بخوابم ؛ در حال حاضر فک کنم از اتاق هم ریپورت شدم .
رهام بی توجه به حرف اهورا روبه دانی گفت
_ دانی فردا امتحان فیزیک داریم هیچی نخوندم که هیچ هیچیم بلد نیستم .
دانیار جواب داد
_ تو فک کردی من بلدم ، تو حداقل تو کلاس فیزیک بیداری و نقاشی میکشی من که دوحالت بیشتر ندارم یا خوابم تا میپیچم میرم .
رهام سری تکون داد
_ میگم فردا رو بپیچیم بریم گیم بزنیم ؟
دانی که از خداش بود اوکیی گفت و کولاشو باز کرد .
سرمو از اونا گرفتم به سقف نگاه کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم
_ بچه ها شما خسته نشدین؟
تارا سری تکون داد و با انا همزمان گفتن
_ واسه چی؟
جواب دادم _ چند ساله که از دنیای خودمون طرد شدیم ، خسته نشدین مثل معلولاییم ظاهر واقعیمونو داریم ولی از قدرتامون محرومیم و تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که این دم و شاخ لامصبمونو گم و دور کنیم .
اریا ادامه داد
_ راس میگه ، نه من نه شما مشکلی با ابدیتمون نداریم ولی نباید بفهمیم کیم یا برای چی طرد شدیم ؟ یا چه اتفاقی تو زندگی قبلیمون افتاده که اون رو قفل کردند ؟
دانیار گفت
_ حق . من که خسته شدم
رهام سری تکون داد و بلند شد رفت تو اتاقش ، مادر رهام یه الف بود و پدرش شیطان رهام به کلی به مادرش رفته جز رنگ موهاش و سر اینکه مثل الفا کوتاه و ظریفه انقد حرص میخوره که اگه به دادش نرسیم از عصبانیت و حرص خوردن خودشو میکشه .
نیشخندی زدم که رهام رو مبل روبرومون نشست و کتابی که تو دستش بود رو رو عسلی گذاشت .
اهورا پرسید
_ این چیه ؟
همه به علامت تایید سرمون رو تکون دادیم .
رهام جواب داد
_ این کتاب یه کتاب معمولی نیستش ، میتونید از نگاه کردن به جلدش بفهمید .
نگاهی به جلدش کردم ، جلد چرم قهوه ای که با فلز طلایی رنگی روش پر از حکاکی های عجیب بود . براوو عجب چیزی ساختن .
نگاهی به رهام انداختیم که ادامه بده
_ ببینید .
و بااین کارش کتاب رو باز کرد ، صفحات کدر کرمی و زرد که خالی از هر نوشته ای بودن ، و بعد این کارش صفحه ی اخر کتاب رو اوورد انتظار داشتم که یه چیزی نوشته باشع ولی نبود که نبود. هعییی خودااا.
رهام اضافه کرد
_ این کتاب تمام اسرار دنیامون و ربطمون بهم و خانواده هامون و تمام چیزای زندگی گذشته و ایندمون رو نوشته .
و اینکه ممکنه چیزایی رو بفهمیم که دنیای ما و انسان هارو عوض کنه .
۳.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.