ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم. روز آخر
ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم. روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم. وسط هفته و نزدیک ظهر بود و کسی در آن حوالی نبود. با گریه از خدا خواستم، تا ما هم مثل شهدا، راهی کربلا شویم.
بعد هم راه افتادم به سمت مزار فاضل هندی. توی حال خودم بودم و برای خودم شعر میخواندم. از همان شعرهائی که شهدا زمزمه میکردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوئیا میل کربلا دارد
ای خدا ما را کربلائی کن بعدآن با ما،هرچه خواهیکن
هنوز به مزارش نرسیده بودم که سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. نزدیک اذان ظهر بود و می خواستم به مسجد بروم اما انگار نیروی عجیبی مرا همان جا نگه داشت.
آنجا مزار شهید شانزده سالهای به نام علیرضا کریمی بود که عاشق زیارت کربلا بوده و در آخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد برنمیگردم. در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا می شود. پیکرش به میهن باز می گردد!!
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودم. انگار گمشدهای را پیدا کردم. گوئیا خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود.
همان جا نشستم و حسابی عقده دلم را خالی کردم. با خودم میگفتم: اینها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! اینها مهمان خاص امام حسین(ع) بودند و ما هنوز لیاقت دیدار کربلا را پیدا نکردیم. بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم:
گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی، سرباز مهدی پیش ما و...
با علیرضا خیلی صحبت کردم و از او خواستم، سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم: من شک ندارم که شما در کربلا سیر می کنی، تو را به حق آقا امام حسین(ع) ما را هم کربلائی کن.
با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. در حالی که یاد این شهید و چهره معصومانه اش از ذهنم دور نمی شد.
روز بعد راهی تهران شدیم. آماده رفتن به سر کار بودم که شماره تلفن کاروان کربلا روی طاقچه، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم و شماره گرفتم. آقائی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم:
ببخشید، من قبل از عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کِی جا هست، که یکدفعه پرید تو حرفم و گفت: آقا ما داریم فردا حرکت میکنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن، اگه می تونی همین الان بیا!!
نفهمیدم چه طوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم. مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم.
گفت: فردا ،هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت میکنه. قراره فردا بعد از یک ماه، مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما رو برگردوندن ناراحت نشین.
گفتم: باشه اما من گذرنامه ندارم. گفت: مشکل نداره، عکس و اصل شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست؛ من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت و بعد از کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هر وقت ردیف شد بیار
از صحبت من با آن آقا ده روز گذشته، صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم و وارد خاک ایران شدیم حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری
هشت روز قبل، با ورود به کربلا، ابتدا به حرم قمربنی هاشم رفتیم. در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا، همان شهید عجیبی، که خدا سر راهم قرار داد را حس کردم و ناخودآگاه به یادش افتادم
بعد از آن هر جا که میرفتم به یادش بودم. نجف، کاظمین، سامراءو... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیبتر این بود که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی را در همه جا میدیدم.
در این سفر عجیب، فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم و آنچنان زیارتی بود که باورکردنی نبود.
هر جا هم میرفتیم ابتدا به نیابت از امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت میکردیم. این مدت، عجیبترین روزهای زندگی من بود.
پس از بازگشت، بلافاصله راهی اصفهان شدم و عصر پنج شنبه برای عرض تشکر، به سر مزار علیرضا رفتم. هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند و فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است.
بعد هم راه افتادم به سمت مزار فاضل هندی. توی حال خودم بودم و برای خودم شعر میخواندم. از همان شعرهائی که شهدا زمزمه میکردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوئیا میل کربلا دارد
ای خدا ما را کربلائی کن بعدآن با ما،هرچه خواهیکن
هنوز به مزارش نرسیده بودم که سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. نزدیک اذان ظهر بود و می خواستم به مسجد بروم اما انگار نیروی عجیبی مرا همان جا نگه داشت.
آنجا مزار شهید شانزده سالهای به نام علیرضا کریمی بود که عاشق زیارت کربلا بوده و در آخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد برنمیگردم. در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا می شود. پیکرش به میهن باز می گردد!!
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودم. انگار گمشدهای را پیدا کردم. گوئیا خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود.
همان جا نشستم و حسابی عقده دلم را خالی کردم. با خودم میگفتم: اینها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! اینها مهمان خاص امام حسین(ع) بودند و ما هنوز لیاقت دیدار کربلا را پیدا نکردیم. بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم:
گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی، سرباز مهدی پیش ما و...
با علیرضا خیلی صحبت کردم و از او خواستم، سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم: من شک ندارم که شما در کربلا سیر می کنی، تو را به حق آقا امام حسین(ع) ما را هم کربلائی کن.
با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. در حالی که یاد این شهید و چهره معصومانه اش از ذهنم دور نمی شد.
روز بعد راهی تهران شدیم. آماده رفتن به سر کار بودم که شماره تلفن کاروان کربلا روی طاقچه، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم و شماره گرفتم. آقائی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم:
ببخشید، من قبل از عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کِی جا هست، که یکدفعه پرید تو حرفم و گفت: آقا ما داریم فردا حرکت میکنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن، اگه می تونی همین الان بیا!!
نفهمیدم چه طوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم. مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم.
گفت: فردا ،هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت میکنه. قراره فردا بعد از یک ماه، مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما رو برگردوندن ناراحت نشین.
گفتم: باشه اما من گذرنامه ندارم. گفت: مشکل نداره، عکس و اصل شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست؛ من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت و بعد از کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هر وقت ردیف شد بیار
از صحبت من با آن آقا ده روز گذشته، صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم و وارد خاک ایران شدیم حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری
هشت روز قبل، با ورود به کربلا، ابتدا به حرم قمربنی هاشم رفتیم. در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا، همان شهید عجیبی، که خدا سر راهم قرار داد را حس کردم و ناخودآگاه به یادش افتادم
بعد از آن هر جا که میرفتم به یادش بودم. نجف، کاظمین، سامراءو... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیبتر این بود که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی را در همه جا میدیدم.
در این سفر عجیب، فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم و آنچنان زیارتی بود که باورکردنی نبود.
هر جا هم میرفتیم ابتدا به نیابت از امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت میکردیم. این مدت، عجیبترین روزهای زندگی من بود.
پس از بازگشت، بلافاصله راهی اصفهان شدم و عصر پنج شنبه برای عرض تشکر، به سر مزار علیرضا رفتم. هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند و فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است.
۶.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.