صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت19
از زبان دازای]
_اگه میخوای سربه تنت باشه دیگه اینجا نپلک!
دستاشو به معنای "تسلیم" بالا برد ـو گفت: اوو چه ترسناک، منکه کاری به کارتون ندارم چرا اینقدر با من مشکل داری؟
به درِ کلاس اشاره کردم ـو گفتم: در اونجاست الیزابت برو بیرون، اگه درو نمیبینی تا خودم بندازمت بیرون.
شونه ای بالا انداخت ـو با لبخند گفت: باشه خودم میتونم برم بیرون.
صورتشو به صورت ـه چویا نزدیک کرد ـو با لبخند گفت: بعدا میبینمت چویا.
از زبان راوی]
الیزابت سمته چویا خم شد ـو گفت: بعدا میبینمت چویا.
ولی همون موقع سریع لحن ـش عوض شد ـو با جدیت ولی خیلی اروم جوری که فقط چویا بشنوه گفت: خیلی مورد ـه توجه ـه دازایی هویج.
اینو گفت ـو خیلی سریع صورتشو عقب برد ـو با لبخند گفت: فعلا!
و از کلاس بیرون رفت.
چویا که تا الان فقط سرش پایین بود ـو دستاش مشت بود لباشو باز کرد ـو خواست چیزی بگه ولی صدایی ازش خارج نشد، هنوز نتونسته بود به اینکه نمیتونه حرف بزنه عادت کنه ـو همش سعی میکرد تا بتونه واسه یک بارم شده حرف بزنه!
همون موقع معلم ـه ریاضی وارد کلاس شد.
معلم بعداز حضور ـو غیاب ـه دانش اموزا گفت: ناکاهارا میتونی بری دفتر ـه مدیر ـو کتابارو برام بیاری فراموش کردم همراه ـه خودم بیارم.
چویا سری تکون داد ـو از جاش بلند شد ـو از کلاس ـشون بیرون رفت.
سمت ـه دفتر ـه مدیر رفت ـو در زد، بعداز اجازه وارد دفتر شد ـو تعظیم کرد.
مدیر با لبخند گفت: مشکلی پیش اومده چویا؟
چویا دفترچه ـشو بیرون اورد ـو داخلش متنی نوشت ـو به مدیر نشون داد:
•کتابای سنسی اینجا جا مونده، اومدم ببرمشون.☆
مدیر سری تکون داد ـو گفت: برشون دار ـو زود برو سر ـه کلاست تا جا نمونی.
چویا لبخندی زد ـو سری تکون داد. کتابارو از رو میز برداشت ـو کمی خم شد ـو بعد از دفتر بیرون رفت.
داشت سمت ـه کلاس میرفت که صدای یه نفر مانع ـه رفتنش به کلاس شد:
_خیلی جالبه و همچنین سرگرم کننده.
برگشت ـو با دیدن ـه الیزابت دوباره اعصابش بهم ریخت.
به دیوار تکیه داده بود ـو دست به سینه وایساده بود.
سمت ـه چویا اومد ـو گفت: ببینم مادرزادی اینجوری بودی یا بخاطر ـه یه مشکلی دیگه نمیتونی حرف بزنی؟
چویا جوابی در قبال ـه سوالش نداد.
الیزابت دستشو پایین اورد ـو با اخم ـه غلیظی گفت: میدونی تو خیلی راحت تونستی قلب ـه دازای ـو تصاحب کنی ولی...
الیزابت نگاه ـه ترسناکی به خودش گرفت ـو گفت: ولی خیلی زود اون قلب از دستت میره ـو به من میرسه، حواست به خودت باشه کاری میکنم که خودت با پای خودت از این مدرسه بری ـو دیگه برنگردی!
اینو گفت ـو به چویا تنه ای زد ـو به کلاسش برگشت.
چویا چندبار پلک زد ـو بلاخره به خودش اومد.
سرشو پایین انداخت ـو سمت ـه کلاس رفت.
در زد ـو وارد ـه کلاس شد.
معلم با تعجب پرسید: چرا اینقدر دیر کردی؟!
چویا کم خم شد ـو کتابارو دست ـه معلمش داد ـو سمت ـه میزش رفت ـو رو صندلی نشست.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت19
از زبان دازای]
_اگه میخوای سربه تنت باشه دیگه اینجا نپلک!
دستاشو به معنای "تسلیم" بالا برد ـو گفت: اوو چه ترسناک، منکه کاری به کارتون ندارم چرا اینقدر با من مشکل داری؟
به درِ کلاس اشاره کردم ـو گفتم: در اونجاست الیزابت برو بیرون، اگه درو نمیبینی تا خودم بندازمت بیرون.
شونه ای بالا انداخت ـو با لبخند گفت: باشه خودم میتونم برم بیرون.
صورتشو به صورت ـه چویا نزدیک کرد ـو با لبخند گفت: بعدا میبینمت چویا.
از زبان راوی]
الیزابت سمته چویا خم شد ـو گفت: بعدا میبینمت چویا.
ولی همون موقع سریع لحن ـش عوض شد ـو با جدیت ولی خیلی اروم جوری که فقط چویا بشنوه گفت: خیلی مورد ـه توجه ـه دازایی هویج.
اینو گفت ـو خیلی سریع صورتشو عقب برد ـو با لبخند گفت: فعلا!
و از کلاس بیرون رفت.
چویا که تا الان فقط سرش پایین بود ـو دستاش مشت بود لباشو باز کرد ـو خواست چیزی بگه ولی صدایی ازش خارج نشد، هنوز نتونسته بود به اینکه نمیتونه حرف بزنه عادت کنه ـو همش سعی میکرد تا بتونه واسه یک بارم شده حرف بزنه!
همون موقع معلم ـه ریاضی وارد کلاس شد.
معلم بعداز حضور ـو غیاب ـه دانش اموزا گفت: ناکاهارا میتونی بری دفتر ـه مدیر ـو کتابارو برام بیاری فراموش کردم همراه ـه خودم بیارم.
چویا سری تکون داد ـو از جاش بلند شد ـو از کلاس ـشون بیرون رفت.
سمت ـه دفتر ـه مدیر رفت ـو در زد، بعداز اجازه وارد دفتر شد ـو تعظیم کرد.
مدیر با لبخند گفت: مشکلی پیش اومده چویا؟
چویا دفترچه ـشو بیرون اورد ـو داخلش متنی نوشت ـو به مدیر نشون داد:
•کتابای سنسی اینجا جا مونده، اومدم ببرمشون.☆
مدیر سری تکون داد ـو گفت: برشون دار ـو زود برو سر ـه کلاست تا جا نمونی.
چویا لبخندی زد ـو سری تکون داد. کتابارو از رو میز برداشت ـو کمی خم شد ـو بعد از دفتر بیرون رفت.
داشت سمت ـه کلاس میرفت که صدای یه نفر مانع ـه رفتنش به کلاس شد:
_خیلی جالبه و همچنین سرگرم کننده.
برگشت ـو با دیدن ـه الیزابت دوباره اعصابش بهم ریخت.
به دیوار تکیه داده بود ـو دست به سینه وایساده بود.
سمت ـه چویا اومد ـو گفت: ببینم مادرزادی اینجوری بودی یا بخاطر ـه یه مشکلی دیگه نمیتونی حرف بزنی؟
چویا جوابی در قبال ـه سوالش نداد.
الیزابت دستشو پایین اورد ـو با اخم ـه غلیظی گفت: میدونی تو خیلی راحت تونستی قلب ـه دازای ـو تصاحب کنی ولی...
الیزابت نگاه ـه ترسناکی به خودش گرفت ـو گفت: ولی خیلی زود اون قلب از دستت میره ـو به من میرسه، حواست به خودت باشه کاری میکنم که خودت با پای خودت از این مدرسه بری ـو دیگه برنگردی!
اینو گفت ـو به چویا تنه ای زد ـو به کلاسش برگشت.
چویا چندبار پلک زد ـو بلاخره به خودش اومد.
سرشو پایین انداخت ـو سمت ـه کلاس رفت.
در زد ـو وارد ـه کلاس شد.
معلم با تعجب پرسید: چرا اینقدر دیر کردی؟!
چویا کم خم شد ـو کتابارو دست ـه معلمش داد ـو سمت ـه میزش رفت ـو رو صندلی نشست.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۵.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.