گل رز②
گل رز②
#پارت11
از زبان چویا]
با تعجب به وزیر نگاه کردم ـو منتظر موندم تا حرفشو بزنه.
تو چشمام زل زد ـو گفت: همه ی چیزهایی که قرار بدونید تو یه دفترچه ـس، فقط توصیه میکنم صفحه ی اول ـو نخونید!
با تعجب بهش نگاه کردم که یه کتاب ـه نسبتا کوچیک ـو سمتم گرفت ـو گفت: جواب ـه هرسوالی که داشته باشید داخل ـه این دفترچه نوشته شده.
کتاب ـو ازش گرفتم ـو بهش نگاه کردم.
تعظیمی کرد ـو گفت: میتونم برم؟
همونطور که به کتاب نگاه میکردم سری تکون دادم که با تعظیمی کرد ـو از اتاق بیرون رفت.
وقتی درو بست به دیوار تکیه دادم ـو رو زمین نشستم.
کتاب ـو باز کردم، نفس ـه عمیقی کشیدم ـو خواستم بخونمش که یاد ـه حرف ـه وزیر افتادم:
• توصیه میکنم صفحه ی اول ـو نخونید!•
یعنی چی تو صفحه ی اول هست که نباید بخونم؟
نفس عمیقی کشیدم ـو دوباره به کتاب نگاه کردم.
کمی کتاب ـو فشار دادم ـو با تردید صفحه ی اول ـه کتاب ـو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن:
•یکی از قوی ترین قبیله های خون اشام، قبیله ی ناکاهارا در سرزمین ـه پلیدی بود.
زمانی که پسر ـه ناکاهارا به دنیا اومد ناکاهارا قصد ـه کشت ـه پسرشو داشـ....!!!•
با همین چند کلمه چشمام از تعجب گرد شد. سریع کتاب ـو بستم ـو با بهت به زمین خیره شدم.
پدرم... پدرم... ازم متنفر بوده؟؟!
کتاب ـو با شدت زیاد به سمته دیوار پرتاب کردم ـو چشمامو روهم گذاشتم.
پدر همچین کاری نمیکنه، مطمئنم حتما درمورد قبیله ی قبلی بوده!
سرمو بالا بردم ـو به دیوار تکیه دادم ـو نفس عمیقی سرشار از بغض کشیدم.
لبخند ـه تلخی زدم ـو چشمامو باز کردم، به سقف خیره شدم.
خیلی تاریکه، خیلی!
خنده ی تلخی کردم ـو با خنده گفتم: منو باش که چقدر از تاریکی بدم میومد!
دوباره به زمین زل زدم ـو با صدای ارومی ادامه دادم: ولی الان به جز نور ـه سیاه چیزه دیگه ای معلوم نیست!
سرزمین ـه سپیده}
°از زبان دازای]°
اون مرد یه کتاب ـه قدیمی بهم داد ـو رفت ولی هیچ علاقه ای به خوندنش ندارم.
کتاب ـو از رو میز برداشتم ـو تو کمدم گذاشتم.
اون مرد خیلی مشکوک به نظر میومد.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو رو صندلی نشستم ـو چشمامو بستم،...
هنوز نامه ای براش نفرستادم، ولی حرفایی که تو نامه زده بود واقعا عجیب بود، بابت ـه اینکه چیزیم بهش نگفته بودم.
چشمامو باز کردم ـو به تابلوی روی دیوار نگاه کردم.
عکس ـه زمانی بود که بچه بودم، اون موقع این عکس ـو با مادرم که هنوز زنده بود گرفتم.
فک کنم تازه 15 سالم بود که از دنیا رفت.
لبخند ـه تلخی زدم ـو گفتم: حتی فرصت نشد احساساتمو بهش بگم، هیچ چیزه با ارزشی ـم ازش ندارم.
از جام بلند شدم ـو سمت ـه پنجره ی باز رفتم.
به اسمون ـه پر ستاره نگاه کردم ـو گفتم: نه، همین که باهاش بودم چیزه با ارزشی بود.
یه ستاره ی دنباله دار از او اسمون رد شد که باعث شد لبخند ـه تلخی رو لبام نقش بست.
نسیم ـه خنکی وزید که باعث شد لبخندم پررنگ تر بشه.
_یعنی دوباره میتونم ببینمش!؟
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت11
از زبان چویا]
با تعجب به وزیر نگاه کردم ـو منتظر موندم تا حرفشو بزنه.
تو چشمام زل زد ـو گفت: همه ی چیزهایی که قرار بدونید تو یه دفترچه ـس، فقط توصیه میکنم صفحه ی اول ـو نخونید!
با تعجب بهش نگاه کردم که یه کتاب ـه نسبتا کوچیک ـو سمتم گرفت ـو گفت: جواب ـه هرسوالی که داشته باشید داخل ـه این دفترچه نوشته شده.
کتاب ـو ازش گرفتم ـو بهش نگاه کردم.
تعظیمی کرد ـو گفت: میتونم برم؟
همونطور که به کتاب نگاه میکردم سری تکون دادم که با تعظیمی کرد ـو از اتاق بیرون رفت.
وقتی درو بست به دیوار تکیه دادم ـو رو زمین نشستم.
کتاب ـو باز کردم، نفس ـه عمیقی کشیدم ـو خواستم بخونمش که یاد ـه حرف ـه وزیر افتادم:
• توصیه میکنم صفحه ی اول ـو نخونید!•
یعنی چی تو صفحه ی اول هست که نباید بخونم؟
نفس عمیقی کشیدم ـو دوباره به کتاب نگاه کردم.
کمی کتاب ـو فشار دادم ـو با تردید صفحه ی اول ـه کتاب ـو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن:
•یکی از قوی ترین قبیله های خون اشام، قبیله ی ناکاهارا در سرزمین ـه پلیدی بود.
زمانی که پسر ـه ناکاهارا به دنیا اومد ناکاهارا قصد ـه کشت ـه پسرشو داشـ....!!!•
با همین چند کلمه چشمام از تعجب گرد شد. سریع کتاب ـو بستم ـو با بهت به زمین خیره شدم.
پدرم... پدرم... ازم متنفر بوده؟؟!
کتاب ـو با شدت زیاد به سمته دیوار پرتاب کردم ـو چشمامو روهم گذاشتم.
پدر همچین کاری نمیکنه، مطمئنم حتما درمورد قبیله ی قبلی بوده!
سرمو بالا بردم ـو به دیوار تکیه دادم ـو نفس عمیقی سرشار از بغض کشیدم.
لبخند ـه تلخی زدم ـو چشمامو باز کردم، به سقف خیره شدم.
خیلی تاریکه، خیلی!
خنده ی تلخی کردم ـو با خنده گفتم: منو باش که چقدر از تاریکی بدم میومد!
دوباره به زمین زل زدم ـو با صدای ارومی ادامه دادم: ولی الان به جز نور ـه سیاه چیزه دیگه ای معلوم نیست!
سرزمین ـه سپیده}
°از زبان دازای]°
اون مرد یه کتاب ـه قدیمی بهم داد ـو رفت ولی هیچ علاقه ای به خوندنش ندارم.
کتاب ـو از رو میز برداشتم ـو تو کمدم گذاشتم.
اون مرد خیلی مشکوک به نظر میومد.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو رو صندلی نشستم ـو چشمامو بستم،...
هنوز نامه ای براش نفرستادم، ولی حرفایی که تو نامه زده بود واقعا عجیب بود، بابت ـه اینکه چیزیم بهش نگفته بودم.
چشمامو باز کردم ـو به تابلوی روی دیوار نگاه کردم.
عکس ـه زمانی بود که بچه بودم، اون موقع این عکس ـو با مادرم که هنوز زنده بود گرفتم.
فک کنم تازه 15 سالم بود که از دنیا رفت.
لبخند ـه تلخی زدم ـو گفتم: حتی فرصت نشد احساساتمو بهش بگم، هیچ چیزه با ارزشی ـم ازش ندارم.
از جام بلند شدم ـو سمت ـه پنجره ی باز رفتم.
به اسمون ـه پر ستاره نگاه کردم ـو گفتم: نه، همین که باهاش بودم چیزه با ارزشی بود.
یه ستاره ی دنباله دار از او اسمون رد شد که باعث شد لبخند ـه تلخی رو لبام نقش بست.
نسیم ـه خنکی وزید که باعث شد لبخندم پررنگ تر بشه.
_یعنی دوباره میتونم ببینمش!؟
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۴.۰k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.