گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت24
«از زبان چویا•»
با چیزی که نوشته بود چشمام از تعجب گرد شد، سریع برگه ـرو توی جیبم گذاشتم ـو سمت اون جهنم دوییدم ـو سریع همه جای اون جهنمو گشتم تا اینکه چشمم به در ـه سلولا، زیرـه زمین افتاد.
سمته زیرزمین رفتم ـو در ـه سلولو باز کردم ـو یه نگاهی به سلولا انداختم ـو اروم داخل رفتم.
با دیدن ـه سلوله روبه روم اخم ـه غلیظی روی پیشونیم نشست.
چند قدم برداشتم که در ـه سلول اروم بسته شد.
سریع سرمو سمت ـه در چرخوندم و سعی کردم لرزه بدنمو نادیده بگیرم.
اروم سرمو برگردوندم و جلو رفتم که یه نفر از پام گرفت.
با دستی که پامو گرفته بود نگاه کردم که همون موقع یه نفر که از سلوله روبه روییم میومد با صدای خیلی ضعیفی گفت: کـ... کمـ.. کمکـ.. کمکمون.. کن!
سریع پامو از تو دستاش عقب کشیدم و عقب رفتم که میله های یه سلول دیگه خوردم.
یه نفر دستمو کشید ـو گفت: دیگه... داریم از... گرسنگی میمیـ.. ـریم.
باز خودمو عقب کشیدم ـو به در نگاه کردم که یه نفر گفت: تو، اره تو.. تو یه هیولایی که مردم بیچاره ـرو بی دلیل زندانی میکنی و حتی یه ذره اب ـو غذا بهشون نمیدی.
واقعا که این لقب برازنده ـته. "
هی عقب عقب میرفتم که یهو یکی دستمو محکم گرفت که باعث شد سرجام بمونم.
محکم منو سمت ـه خودش کشید که باعث شد به میله ی سلول بخورم.
از نفسای گرمش متوجه شدم داره بهم نزدیک میشه.
با صدای ارومی گفت: خفه شو ـو سرجات بمون!
قفسه سینه ـم هی بالا و پایین میشد و از این حرفش شدت ـه تپش ـه قلبم بیشتر شد.
دستمو ول کرد ـو عقب کشید، کمی عقب رفتم ـو سرمو سمتش چرخوندم و بخاطر تاریک بودن ـه سلولا نتونستم چهرشو ببینم، فقط بخاطره نور ـه کمی که از مشعلا ایجاد میشد میتونستم پاهاشو ببینم.
_چه اتفاقی افتاده که بلاخره ما زندانیا مفتخر به دیدار با عالیجناب ناکاهارا چویا قاتل ـه سرزمین ـه پلیدی شدیم؟
با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم، دستام از شدت عصبانیت طوری مشت شد که میتونستم رد ـه خونو خس کنم.
خواستم چیزی بگم که جلوتر اومد ـو بلاخره تونستم صورتشو ببینم.
با پوزخند گفت: میدونی چرا همه تو رو قاتل خطاب میکنن؟
دلیلش اینکه زن و بچه های زیادی ـرو بیگناه، فقط برای عصبانیتت به قتل رسوندی یا زنده زنده داخل گدازه میندازیشون.
سره مردمو از تنشون جدا میکنی و چشماشونو از حدقه در میاری یا زنده، کورشون میکنی و یه حوض از چشم و خون درست میکنی. یه تنگ که پراز...
_خفه شووو!!!
با دادی که زدم حرفش نیمه تموم موند.
_چی شد؟ جاخوردی؟ یا شایدم یچیزی تو مایه های عذاب ـه وِجدان.
همونطور که سرمو پایین انداخته بودم گفتم: یه بار دیگه اون گاله ـتو باز کن تا کاری کنم به پام بیوفتی و برای زنده موندنت التماس کنی.
ادامه دارد...
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت24
«از زبان چویا•»
با چیزی که نوشته بود چشمام از تعجب گرد شد، سریع برگه ـرو توی جیبم گذاشتم ـو سمت اون جهنم دوییدم ـو سریع همه جای اون جهنمو گشتم تا اینکه چشمم به در ـه سلولا، زیرـه زمین افتاد.
سمته زیرزمین رفتم ـو در ـه سلولو باز کردم ـو یه نگاهی به سلولا انداختم ـو اروم داخل رفتم.
با دیدن ـه سلوله روبه روم اخم ـه غلیظی روی پیشونیم نشست.
چند قدم برداشتم که در ـه سلول اروم بسته شد.
سریع سرمو سمت ـه در چرخوندم و سعی کردم لرزه بدنمو نادیده بگیرم.
اروم سرمو برگردوندم و جلو رفتم که یه نفر از پام گرفت.
با دستی که پامو گرفته بود نگاه کردم که همون موقع یه نفر که از سلوله روبه روییم میومد با صدای خیلی ضعیفی گفت: کـ... کمـ.. کمکـ.. کمکمون.. کن!
سریع پامو از تو دستاش عقب کشیدم و عقب رفتم که میله های یه سلول دیگه خوردم.
یه نفر دستمو کشید ـو گفت: دیگه... داریم از... گرسنگی میمیـ.. ـریم.
باز خودمو عقب کشیدم ـو به در نگاه کردم که یه نفر گفت: تو، اره تو.. تو یه هیولایی که مردم بیچاره ـرو بی دلیل زندانی میکنی و حتی یه ذره اب ـو غذا بهشون نمیدی.
واقعا که این لقب برازنده ـته. "
هی عقب عقب میرفتم که یهو یکی دستمو محکم گرفت که باعث شد سرجام بمونم.
محکم منو سمت ـه خودش کشید که باعث شد به میله ی سلول بخورم.
از نفسای گرمش متوجه شدم داره بهم نزدیک میشه.
با صدای ارومی گفت: خفه شو ـو سرجات بمون!
قفسه سینه ـم هی بالا و پایین میشد و از این حرفش شدت ـه تپش ـه قلبم بیشتر شد.
دستمو ول کرد ـو عقب کشید، کمی عقب رفتم ـو سرمو سمتش چرخوندم و بخاطر تاریک بودن ـه سلولا نتونستم چهرشو ببینم، فقط بخاطره نور ـه کمی که از مشعلا ایجاد میشد میتونستم پاهاشو ببینم.
_چه اتفاقی افتاده که بلاخره ما زندانیا مفتخر به دیدار با عالیجناب ناکاهارا چویا قاتل ـه سرزمین ـه پلیدی شدیم؟
با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم، دستام از شدت عصبانیت طوری مشت شد که میتونستم رد ـه خونو خس کنم.
خواستم چیزی بگم که جلوتر اومد ـو بلاخره تونستم صورتشو ببینم.
با پوزخند گفت: میدونی چرا همه تو رو قاتل خطاب میکنن؟
دلیلش اینکه زن و بچه های زیادی ـرو بیگناه، فقط برای عصبانیتت به قتل رسوندی یا زنده زنده داخل گدازه میندازیشون.
سره مردمو از تنشون جدا میکنی و چشماشونو از حدقه در میاری یا زنده، کورشون میکنی و یه حوض از چشم و خون درست میکنی. یه تنگ که پراز...
_خفه شووو!!!
با دادی که زدم حرفش نیمه تموم موند.
_چی شد؟ جاخوردی؟ یا شایدم یچیزی تو مایه های عذاب ـه وِجدان.
همونطور که سرمو پایین انداخته بودم گفتم: یه بار دیگه اون گاله ـتو باز کن تا کاری کنم به پام بیوفتی و برای زنده موندنت التماس کنی.
ادامه دارد...
۸.۷k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.