عشق خشن من ❤️ پارت 17
چرا لایک نمی کنید🥺 لطفاً لایک کنید به حمایت تون نیاز دارم بچه ها😊
راستی فالو یاد تون نره❤️دوستون دارم 🥰
ویو چا اون وو
امروز قرار بود که با سهام دار جدید شرکت مون آشنا بشیم بخاطر اون امروز قرار منو لیسا خواهرم به شرکت پر بزرگم بریم چند ساعت که منتظر لیسا هستم اما پایین نمیاد که نمیاد شروع می کنم به بوق زدن
بوق بوق بوق بوق بوق بوق (مثلاً صدای بوق ماشین)
لیسا(&علامتش)
&آمدم آمدم
_زود باش خیلی دیر شده
&باشه بابا آمدم دیگه بریم
سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت رفتم وقتی به شرکت رسیدم وارد اتاق پدر بزرگ شدیم خیلی شوکه شدم این دختره دیونه اینجا چیکار می کنه همینجوری خشکم زد که با صدای پدر بزرگ به خودم آمدم(مکالمه پارت قبل)تا آخر جلسه به ا.ت خیره بودم خشکم زد بعد معرفی ذهنم خیلی درگیر شد آخه این دختره که آنقدر پول داره چرا تو شرکت اون همه اذیت های جیسو رو تحمل کرد آخه چرا ذهنم با این سوال ها درگیر بود اون دیگه داشتن میرفتن که پدر بزرگ برای جشن فردا اونا رو مهمون کرد و بخصوص رو اون دختر احمق تاکید کرد می دونستم که قرار دوباره مثله ازدواج من رو وسط بکشه گفتم
_خوب من دیگه میرم
&داداش منم برسون سر راهت
_باشه
لی:صبر کن چا اون وو لیسا تو برو من با داشت کار دارم
&چیکار
لی:برو
&چشم..... خداحافظ داداش
لیسا رفت من و بابا بزرگ تنها مونده بودیم می دونستم می خواد درباره ازدواج صحبت کنه
_میشنوم پدر بزرگ
&راجب ازدواجت ... کسی رو پیدا کردی
_نخیر
تو ذهنش (پیدا کردم اما همه نقش هام از هم پاشید«منظورش ا.ت بود»)
لی:خوب پس خودم برات پیدا می کنم
_اما
لی:اما نداریم بهت دو هفته وقت دادم اما تو کسی رو پیدا نکردی خودت گفتی که اگه نه تونستم پیدا کنم با هر کی من بگم ازدواج می کنی.
با حالت عصبانیت بهش نگاه کردم
لی:الآنم می تونی بری
یه تعظیم کوچیکی کردم و با عصبانیت از شرکت زدم بیرون و به جونگ کوک زنگ زدم
{مکالمه چا اون وو . جونگ کوک}
÷الو
_سلام
÷سلام
_کجایی
÷شرکت
_باید ببینمت هر چه زود تر
÷باز چی شد
_زود بیا کافه
به سمت کافه رفتم چند دقیقه ای اونجا منتظر موندم که جونگ کوک آمد و نشست...........
ادامه داره
راستی فالو یاد تون نره❤️دوستون دارم 🥰
ویو چا اون وو
امروز قرار بود که با سهام دار جدید شرکت مون آشنا بشیم بخاطر اون امروز قرار منو لیسا خواهرم به شرکت پر بزرگم بریم چند ساعت که منتظر لیسا هستم اما پایین نمیاد که نمیاد شروع می کنم به بوق زدن
بوق بوق بوق بوق بوق بوق (مثلاً صدای بوق ماشین)
لیسا(&علامتش)
&آمدم آمدم
_زود باش خیلی دیر شده
&باشه بابا آمدم دیگه بریم
سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت رفتم وقتی به شرکت رسیدم وارد اتاق پدر بزرگ شدیم خیلی شوکه شدم این دختره دیونه اینجا چیکار می کنه همینجوری خشکم زد که با صدای پدر بزرگ به خودم آمدم(مکالمه پارت قبل)تا آخر جلسه به ا.ت خیره بودم خشکم زد بعد معرفی ذهنم خیلی درگیر شد آخه این دختره که آنقدر پول داره چرا تو شرکت اون همه اذیت های جیسو رو تحمل کرد آخه چرا ذهنم با این سوال ها درگیر بود اون دیگه داشتن میرفتن که پدر بزرگ برای جشن فردا اونا رو مهمون کرد و بخصوص رو اون دختر احمق تاکید کرد می دونستم که قرار دوباره مثله ازدواج من رو وسط بکشه گفتم
_خوب من دیگه میرم
&داداش منم برسون سر راهت
_باشه
لی:صبر کن چا اون وو لیسا تو برو من با داشت کار دارم
&چیکار
لی:برو
&چشم..... خداحافظ داداش
لیسا رفت من و بابا بزرگ تنها مونده بودیم می دونستم می خواد درباره ازدواج صحبت کنه
_میشنوم پدر بزرگ
&راجب ازدواجت ... کسی رو پیدا کردی
_نخیر
تو ذهنش (پیدا کردم اما همه نقش هام از هم پاشید«منظورش ا.ت بود»)
لی:خوب پس خودم برات پیدا می کنم
_اما
لی:اما نداریم بهت دو هفته وقت دادم اما تو کسی رو پیدا نکردی خودت گفتی که اگه نه تونستم پیدا کنم با هر کی من بگم ازدواج می کنی.
با حالت عصبانیت بهش نگاه کردم
لی:الآنم می تونی بری
یه تعظیم کوچیکی کردم و با عصبانیت از شرکت زدم بیرون و به جونگ کوک زنگ زدم
{مکالمه چا اون وو . جونگ کوک}
÷الو
_سلام
÷سلام
_کجایی
÷شرکت
_باید ببینمت هر چه زود تر
÷باز چی شد
_زود بیا کافه
به سمت کافه رفتم چند دقیقه ای اونجا منتظر موندم که جونگ کوک آمد و نشست...........
ادامه داره
۵.۱k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.