نفس آخر 🎻🔮
نفس آخر 🎻🔮
♡⛓ Part = 4⛓♡
____
داداشم آزاد شد ولی حیف من نتونستم ببینمش مامان و بابا هم اینقدر سرگرم دورسر داداش چرخیدن بودن که برای این مراسم عقد/عروسی نیومدن
احساس غریب بودن داشتم شاید چون واقعاً بودم ، همه ساده و مشکی بودن درسته سامیار مرده پس طبیعیه
دانیال هم حسابی قاطی کرده تازه رضایت هم داده ولی باقی اعضای خانواده آروم میومدن
فامیل هاش دونه دونه میومدن و تبریک میگفتن
/باران دختر عموی دانیال/
_ هلن بودی درسته
_ بله
دختر با حرس نگام کرد و به دانیال گفت
_ دانیال از تو بعید بود قاتل برادرت رو ببخشی تازه خواهرش هم بگیری
جواب دادم
_ همش یه اتفاق بود بهش نگید قاتل
که یهویی نگاه سنگین دانیال.......
_ حواست هست داری برا کی حاضر جوابی میکنی ؟
الان با من بود؟ باورم نمیشه اینجور چیزی گفت
چهرم درهم شد و نشستم که مادرش دستش رو روی دستم گذاشت
_ ناراحت نباش دخترم
لبخندی زدم
_ مرسی فریبا خانوم من خوبم
توی این مدت کم تونستم متوجه شم مادر و پدرش برعکس خودش خیلی مهربونن و باهام خوبن
♡⛓ Part = 4⛓♡
____
داداشم آزاد شد ولی حیف من نتونستم ببینمش مامان و بابا هم اینقدر سرگرم دورسر داداش چرخیدن بودن که برای این مراسم عقد/عروسی نیومدن
احساس غریب بودن داشتم شاید چون واقعاً بودم ، همه ساده و مشکی بودن درسته سامیار مرده پس طبیعیه
دانیال هم حسابی قاطی کرده تازه رضایت هم داده ولی باقی اعضای خانواده آروم میومدن
فامیل هاش دونه دونه میومدن و تبریک میگفتن
/باران دختر عموی دانیال/
_ هلن بودی درسته
_ بله
دختر با حرس نگام کرد و به دانیال گفت
_ دانیال از تو بعید بود قاتل برادرت رو ببخشی تازه خواهرش هم بگیری
جواب دادم
_ همش یه اتفاق بود بهش نگید قاتل
که یهویی نگاه سنگین دانیال.......
_ حواست هست داری برا کی حاضر جوابی میکنی ؟
الان با من بود؟ باورم نمیشه اینجور چیزی گفت
چهرم درهم شد و نشستم که مادرش دستش رو روی دستم گذاشت
_ ناراحت نباش دخترم
لبخندی زدم
_ مرسی فریبا خانوم من خوبم
توی این مدت کم تونستم متوجه شم مادر و پدرش برعکس خودش خیلی مهربونن و باهام خوبن
۴.۷k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.