rejected p17
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
(فلش بک)
پسرک ۱۹ ساله روی زانوهایش میوفته و به صورت التماس سر خم میکنه و با صدایی آغشته به بغض، آروم لب میزنه:
_ ل..... لطفاً......... لطفاً بهم کمک کنید
مرد که روی صندلی نشسته بود و با دستمال سفید رنگی مشغول تمیز کردن اسلحش بود، بدون نگاه کردن به پسرک بیچاره ای که جلوش به زانو افتاده بود و بهش التماس میکرد.....آروم لب زد:
÷ وقت منو تلف نکن پسر کوچولو........من کار های مهم تری دارم
و بعد با چشماش به یکی از افرادش که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و ازش خواست که پسرک بیچاره رو بیرون بندازن.
پسر با دیدن دو تا مرد بلند قد و هیکلی که داشتن به سمتش میومدن....ترسید و سریع از جاش بلند شد
_ ل.... لطفاً......صبر کنید.....م...من...
مرد با دیدن اشک های پسر که حالا شدیداً در حال اومدن بود با دستش اشاره کرد و از افرادش خواست تا دست نگه دارن و به جای قبلیشون برگردن
÷ دقیقا میخوای چی کار کنی؟........
پسرک با چشمای اشکی دوباره به زانو افتاده و با چشمای التماس وار نگاهشو به مرد داد
_ م...میخوام براتون....ک...کار...کنم.
مرد پوزخندی زد
÷ تو؟.......توعه فسقلی میخوای برای یکی از خطرناکترین باند مافیایی کار کنی؟
و بعد بلند زد زیر خنده
÷ این کوچولو رو نگاه کنید.......عقلش رو از دست داده.
پسرک که کاملاً به تصمیمش مصمم بود ، سرش رو بیشتر خم کرد
_ ق....قول میدم.....هر.....کاری که....ا...ازم....میخواید....رو.....بکنم
مرد جلوی خندش رو گرفت و با نگاه عجیبی به پسر زل زد
÷ هر کاری ؟
پسر دوباره سرشو با ترس تکون داد و کلمه ی هر کاری رو آروم تکرار کرد
مرد پوزخندی زد و تفنگش رو از روی میز برداشت و به سمت پسرک رفت و در فاصله ی یک قدمی پسرک ایستاد و کمی خودش رو خم کرد.
اسلحرو جلوی پسرک به حالت کجی گرفت
÷ اینو بگیر
پسر با تعجب نگاهشو به مردی که حالا رو به روش وایستاده بود، داد
_ چ.....چی؟
پوزخند مرد کشیده تر از قبل شد
÷ گفته بودی هر کاری درسته؟.......
پسر سرشو با ترس تکون داد
÷ پس اینو بگیر و به هر فردی که خواستی شلیک کن
همین جمله کافی بود که چشماش از تعجب گشاد بشه و با ترس به مرد بی رحم نگاه کنه
_ چ......
کل بدنش به لرزه افتاده بود و نمیدونست باید چی کار کنه؟......باید بلند میشد و از اونجا میرفت یا نه.....اون دیگه حتی جایی هم برای رفتن نداشت.....نه خونه ای بود نه خانواده ای.....نه حامیی داشت و نه دوستی.....چطور میتونست از اونجا بره.
تفنگ رو با دست های لرزونش از دست مرد گرفت و با وحشت به افراد مرد که با ترس داشتن بهش نگاه میکردن خیره شد.
مرد سرشو دم گوش پسرک آورد و با صدای آروم و پوزخندی چندش زمزمه وار لب زد :
#فیکشن
#هیونجین
(فلش بک)
پسرک ۱۹ ساله روی زانوهایش میوفته و به صورت التماس سر خم میکنه و با صدایی آغشته به بغض، آروم لب میزنه:
_ ل..... لطفاً......... لطفاً بهم کمک کنید
مرد که روی صندلی نشسته بود و با دستمال سفید رنگی مشغول تمیز کردن اسلحش بود، بدون نگاه کردن به پسرک بیچاره ای که جلوش به زانو افتاده بود و بهش التماس میکرد.....آروم لب زد:
÷ وقت منو تلف نکن پسر کوچولو........من کار های مهم تری دارم
و بعد با چشماش به یکی از افرادش که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و ازش خواست که پسرک بیچاره رو بیرون بندازن.
پسر با دیدن دو تا مرد بلند قد و هیکلی که داشتن به سمتش میومدن....ترسید و سریع از جاش بلند شد
_ ل.... لطفاً......صبر کنید.....م...من...
مرد با دیدن اشک های پسر که حالا شدیداً در حال اومدن بود با دستش اشاره کرد و از افرادش خواست تا دست نگه دارن و به جای قبلیشون برگردن
÷ دقیقا میخوای چی کار کنی؟........
پسرک با چشمای اشکی دوباره به زانو افتاده و با چشمای التماس وار نگاهشو به مرد داد
_ م...میخوام براتون....ک...کار...کنم.
مرد پوزخندی زد
÷ تو؟.......توعه فسقلی میخوای برای یکی از خطرناکترین باند مافیایی کار کنی؟
و بعد بلند زد زیر خنده
÷ این کوچولو رو نگاه کنید.......عقلش رو از دست داده.
پسرک که کاملاً به تصمیمش مصمم بود ، سرش رو بیشتر خم کرد
_ ق....قول میدم.....هر.....کاری که....ا...ازم....میخواید....رو.....بکنم
مرد جلوی خندش رو گرفت و با نگاه عجیبی به پسر زل زد
÷ هر کاری ؟
پسر دوباره سرشو با ترس تکون داد و کلمه ی هر کاری رو آروم تکرار کرد
مرد پوزخندی زد و تفنگش رو از روی میز برداشت و به سمت پسرک رفت و در فاصله ی یک قدمی پسرک ایستاد و کمی خودش رو خم کرد.
اسلحرو جلوی پسرک به حالت کجی گرفت
÷ اینو بگیر
پسر با تعجب نگاهشو به مردی که حالا رو به روش وایستاده بود، داد
_ چ.....چی؟
پوزخند مرد کشیده تر از قبل شد
÷ گفته بودی هر کاری درسته؟.......
پسر سرشو با ترس تکون داد
÷ پس اینو بگیر و به هر فردی که خواستی شلیک کن
همین جمله کافی بود که چشماش از تعجب گشاد بشه و با ترس به مرد بی رحم نگاه کنه
_ چ......
کل بدنش به لرزه افتاده بود و نمیدونست باید چی کار کنه؟......باید بلند میشد و از اونجا میرفت یا نه.....اون دیگه حتی جایی هم برای رفتن نداشت.....نه خونه ای بود نه خانواده ای.....نه حامیی داشت و نه دوستی.....چطور میتونست از اونجا بره.
تفنگ رو با دست های لرزونش از دست مرد گرفت و با وحشت به افراد مرد که با ترس داشتن بهش نگاه میکردن خیره شد.
مرد سرشو دم گوش پسرک آورد و با صدای آروم و پوزخندی چندش زمزمه وار لب زد :
۱۰.۰k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.