Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁴⁷
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
شوگا:امروز دیرتر میرم اداره،یه سری کار دارم تو خونه.
نگاهم کرد و آروم گفت:
شوگا:شما که مشکلی ندارین؟!.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
ا/ت:نه خواهش میکنم مشکلی نداره....من برم پیش یونا با اجازتون.
رفتم تو اتاق و دیدم که یونا با اسباب بازی هاش داره بازی میکنه تا منو دید خندید و دست زد منم رفتم سمتش و بغلش کردم...
ا/ت: سلام عزیزم ، یونا خانوم داری چه بازی میکنی ها کوچولوی خاله..
شکمش رو قلقلک دادم و صدای خنده هاش بلند شد...
شوگا : عجیبه ها امروز تا حالا اصلا نمیخندید موندم چطور شما رو دید شاد و شنگول شد...
برگشتم که دیدم آقای مین با دو تا فنجون قهوه کنار در اتاق ايستاده بود.
چیزی نگفتم که وارد اتاق شد و فنجون قهوه رو طرفم دراز کرد.
ا/ت : خیلی ممنونم.
لیوانش رو روی میز گذاشت و نشست روبه روم و یونا رو بغل کرد.
شوگا: خواهش.
شوگا: دخترم خیلی بهتون وابسته شده معلومه که خیلی ازش خوب مراقبت میکنید.
ا/ت : خب من زیادی تو پرستاری بچه خوب نیستم ولی یه چیزایی از بچه داری سرم میشه قبلا که خونه مون بودم برادرزاده مو خودم ازش مراقبت میکردم.
با شک ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد.
شوگا: خانواده تون اینجا نیستن؟!.
ا/ت: نه.
شوگا: کجا زندگی میکنن؟!.
ا/ت: اینجا نیستن روستا زندگی میکنن.
شوگا: اینجا تنها زندگی میکنین؟
ا/ت: خب.... با خانواده شوهر زندگی میکنم.
مشکوک نگاهم کرد و ابرو هاش رو بالا انداخت.
شوگا: تو رزومه ت نوشتی شوهر فوت کرده.
آب دهنم رو قورت دادم..
ا/ت : بله فوت کرده ولی.. ولی من هنوز با مادر شوهرم زندگی میکنم.
چونه اش رو جمع کرد و با حالت متفکرانه نگاهم کرد.
حتما براش عجیب بود منی که حتی از شوهرم بچه نداشتم چطور راضی شدم هنوز کنار مادر شوهرم زندگی کنم.
یونا رو به طرفم گرفت و گفت
شوگا: شیر یونا رو تو یخچال گذاشتم حتما گرسنه شده بهش بدید... من یکم کار دارم کارم داشتید تو اتاقم بهم بگید.
ا/ت: چشم.
یونا رو بغل کردم و آقای مین هم به سمت در رفت. قبل از اینکه بیرون بره آروم گفتم:
ا/ت: آقای مین..
ایستاد ولی برنگشت به طرفم،
ا/ت: ازتون ممنونم.
برگشت و گردنش رو کج کرد و پرسید:
شوگا: بابته؟!.
دست پاچه و با کمی خجالت گفتم:
ا/ت: همین که اجازه دادین من پرستار دختر تون باشم.
چیزی نگفت فقط رد کم رنگی از لبخند روی لبش نشست و از اتاق بیرون رفت.
ₚₐᵣₜ⁴⁷
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
شوگا:امروز دیرتر میرم اداره،یه سری کار دارم تو خونه.
نگاهم کرد و آروم گفت:
شوگا:شما که مشکلی ندارین؟!.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
ا/ت:نه خواهش میکنم مشکلی نداره....من برم پیش یونا با اجازتون.
رفتم تو اتاق و دیدم که یونا با اسباب بازی هاش داره بازی میکنه تا منو دید خندید و دست زد منم رفتم سمتش و بغلش کردم...
ا/ت: سلام عزیزم ، یونا خانوم داری چه بازی میکنی ها کوچولوی خاله..
شکمش رو قلقلک دادم و صدای خنده هاش بلند شد...
شوگا : عجیبه ها امروز تا حالا اصلا نمیخندید موندم چطور شما رو دید شاد و شنگول شد...
برگشتم که دیدم آقای مین با دو تا فنجون قهوه کنار در اتاق ايستاده بود.
چیزی نگفتم که وارد اتاق شد و فنجون قهوه رو طرفم دراز کرد.
ا/ت : خیلی ممنونم.
لیوانش رو روی میز گذاشت و نشست روبه روم و یونا رو بغل کرد.
شوگا: خواهش.
شوگا: دخترم خیلی بهتون وابسته شده معلومه که خیلی ازش خوب مراقبت میکنید.
ا/ت : خب من زیادی تو پرستاری بچه خوب نیستم ولی یه چیزایی از بچه داری سرم میشه قبلا که خونه مون بودم برادرزاده مو خودم ازش مراقبت میکردم.
با شک ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد.
شوگا: خانواده تون اینجا نیستن؟!.
ا/ت: نه.
شوگا: کجا زندگی میکنن؟!.
ا/ت: اینجا نیستن روستا زندگی میکنن.
شوگا: اینجا تنها زندگی میکنین؟
ا/ت: خب.... با خانواده شوهر زندگی میکنم.
مشکوک نگاهم کرد و ابرو هاش رو بالا انداخت.
شوگا: تو رزومه ت نوشتی شوهر فوت کرده.
آب دهنم رو قورت دادم..
ا/ت : بله فوت کرده ولی.. ولی من هنوز با مادر شوهرم زندگی میکنم.
چونه اش رو جمع کرد و با حالت متفکرانه نگاهم کرد.
حتما براش عجیب بود منی که حتی از شوهرم بچه نداشتم چطور راضی شدم هنوز کنار مادر شوهرم زندگی کنم.
یونا رو به طرفم گرفت و گفت
شوگا: شیر یونا رو تو یخچال گذاشتم حتما گرسنه شده بهش بدید... من یکم کار دارم کارم داشتید تو اتاقم بهم بگید.
ا/ت: چشم.
یونا رو بغل کردم و آقای مین هم به سمت در رفت. قبل از اینکه بیرون بره آروم گفتم:
ا/ت: آقای مین..
ایستاد ولی برنگشت به طرفم،
ا/ت: ازتون ممنونم.
برگشت و گردنش رو کج کرد و پرسید:
شوگا: بابته؟!.
دست پاچه و با کمی خجالت گفتم:
ا/ت: همین که اجازه دادین من پرستار دختر تون باشم.
چیزی نگفت فقط رد کم رنگی از لبخند روی لبش نشست و از اتاق بیرون رفت.
۶.۲k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.