اشتباه من
پارت²
قدم برداشتم نزدیکش و در فاصله ی ۱ متری او قرار گرفتم.
+سلام بیب، روزت چطور بود؟*یک لبخند فیک روی لبانم درست کردم تا حداقل کمی خونگرم به نظر بیایم*
_*اهی کشید* سلام...عادی مثل هر روز *با لحنی خشک و سرد*
لحن سردش باعث شد کمی از امیدم را دوباره از دست بدهم و این اخلاقش ، هر کدام مثل زخم های کوچکی که روی قلبم حک میشدن که تنها راه خوب شدنشون درست کردن اینموضوع بود.تهیونگ شروع به راه رفتن به سمت اتاقش میکند که من باز جلو ی او با فاصله ی کمتری می ایستم و مانع راه رفتن او میشوم...
+تهیونگ الان جدی باید باهات صحبت کنم و نمیزارم مثل هر روز بری تو اتاقت و در رو قفل کنی
_ا.ت خستمه بزاری برای ی وقت دیگه
+وقت دیگه کیه؟ تو هرروز صبح زود میری ی جهنم دره ای که من نمیدونم کجاست... و الان ۱۱ شب برمیگردی...پس کی؟
_رو مخم نرو ا.ت *لحنش سخت تر و محکم میشود*
+که الان اون فردی که براش روزی حاضر بودی جونت رو فدا کنی داره رو مخت میره؟
تهیونگ هیچ کلامی از دهنش بیرون نمی آید و با چهره ای منتظر برای سخن گفتنت به صورتت چشم دوخت.
یک قدم نزدیکش میشوی و در فاصله ی چند سانتی متری از بدن داغ او قرار میگیری.گرمایی که از بدن او ساطع میشود را حس میکنی.
+حس میکنم ی چیزی شده یا یک اتفاقی افتاده...درسته تو همیشه با من سرد رفتار میکنی ولی بعد از دلم در میاری ولی اخیرا حتی حاضر نیستی با من صحبت کنی...من واقعا میخوام دلیلش رو بدونم
_پسمیخوای دلیلش رو بدونی اره؟ *چهره اش عصبانی و کمی توفنده میشود*
_چرا وقتی هایی که من تمام توجهم رو بهت میدادم و محبت آمیز با تو رفتارمیکردم تو نادیده میگرفتی و با اون پسره ی نجس چت میکردی؟ اون واست مهم تر از من بود؟*عصبانی بود و تن صدایش کمی بالا رفت*
+ببی....*همین که خواستی لب باز کنی و چیزیبرای دفاع از کار خود بگویی او کلامت را برید و وسط حرف تو حرف زد*
_هیچ بهانه ای قابل قبول نیست ا.ت چون من تو رو چند بار توی اون کافه ی آشغالی دیدم که بهم گل میگفتید و گل میشنویدید...
+ببین عزیزم بهت حق میدم که اینجوری فکر کنی یا همچین طرز فکری داشته باشی ولی چرا همون اول به من همین ها رو نگفتی؟ شاید دلیلی داشته...اون پسره که میگی اسمش نیکلاسه...کره ای نیست و بعد از مدت ها زندگی تو المان برگشته بود کره تا تا یکسری کار هاش رو برای تموم کردن مدارک تحصیلی اش انجام بده...تو این مدت من هم چون خیلی دل تنگش بودم تصمیم گرفتم کمی بیشتر توجهم رو نسبت به اون بدم چون میدونستم زود میخواد برگرده و بعد حدس میزدم تو ناراحت شده باشی از دلت در بیارم ولی فکر نمیکردم تو اینقدر از من ناراحت شده باشی که هیچ جوره نشه درستش کرد.
#تهیونگ #رمان
قدم برداشتم نزدیکش و در فاصله ی ۱ متری او قرار گرفتم.
+سلام بیب، روزت چطور بود؟*یک لبخند فیک روی لبانم درست کردم تا حداقل کمی خونگرم به نظر بیایم*
_*اهی کشید* سلام...عادی مثل هر روز *با لحنی خشک و سرد*
لحن سردش باعث شد کمی از امیدم را دوباره از دست بدهم و این اخلاقش ، هر کدام مثل زخم های کوچکی که روی قلبم حک میشدن که تنها راه خوب شدنشون درست کردن اینموضوع بود.تهیونگ شروع به راه رفتن به سمت اتاقش میکند که من باز جلو ی او با فاصله ی کمتری می ایستم و مانع راه رفتن او میشوم...
+تهیونگ الان جدی باید باهات صحبت کنم و نمیزارم مثل هر روز بری تو اتاقت و در رو قفل کنی
_ا.ت خستمه بزاری برای ی وقت دیگه
+وقت دیگه کیه؟ تو هرروز صبح زود میری ی جهنم دره ای که من نمیدونم کجاست... و الان ۱۱ شب برمیگردی...پس کی؟
_رو مخم نرو ا.ت *لحنش سخت تر و محکم میشود*
+که الان اون فردی که براش روزی حاضر بودی جونت رو فدا کنی داره رو مخت میره؟
تهیونگ هیچ کلامی از دهنش بیرون نمی آید و با چهره ای منتظر برای سخن گفتنت به صورتت چشم دوخت.
یک قدم نزدیکش میشوی و در فاصله ی چند سانتی متری از بدن داغ او قرار میگیری.گرمایی که از بدن او ساطع میشود را حس میکنی.
+حس میکنم ی چیزی شده یا یک اتفاقی افتاده...درسته تو همیشه با من سرد رفتار میکنی ولی بعد از دلم در میاری ولی اخیرا حتی حاضر نیستی با من صحبت کنی...من واقعا میخوام دلیلش رو بدونم
_پسمیخوای دلیلش رو بدونی اره؟ *چهره اش عصبانی و کمی توفنده میشود*
_چرا وقتی هایی که من تمام توجهم رو بهت میدادم و محبت آمیز با تو رفتارمیکردم تو نادیده میگرفتی و با اون پسره ی نجس چت میکردی؟ اون واست مهم تر از من بود؟*عصبانی بود و تن صدایش کمی بالا رفت*
+ببی....*همین که خواستی لب باز کنی و چیزیبرای دفاع از کار خود بگویی او کلامت را برید و وسط حرف تو حرف زد*
_هیچ بهانه ای قابل قبول نیست ا.ت چون من تو رو چند بار توی اون کافه ی آشغالی دیدم که بهم گل میگفتید و گل میشنویدید...
+ببین عزیزم بهت حق میدم که اینجوری فکر کنی یا همچین طرز فکری داشته باشی ولی چرا همون اول به من همین ها رو نگفتی؟ شاید دلیلی داشته...اون پسره که میگی اسمش نیکلاسه...کره ای نیست و بعد از مدت ها زندگی تو المان برگشته بود کره تا تا یکسری کار هاش رو برای تموم کردن مدارک تحصیلی اش انجام بده...تو این مدت من هم چون خیلی دل تنگش بودم تصمیم گرفتم کمی بیشتر توجهم رو نسبت به اون بدم چون میدونستم زود میخواد برگرده و بعد حدس میزدم تو ناراحت شده باشی از دلت در بیارم ولی فکر نمیکردم تو اینقدر از من ناراحت شده باشی که هیچ جوره نشه درستش کرد.
#تهیونگ #رمان
۸.۳k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.