یاقوت سیاه.part12.
_من برای چی؟
_نکنه یادت رفته تو خدمتکار شخصیه ارباب بزرگی؟
_عا پس خدمتکارام بعد حضور داشته باشن؟
_فقط خدمتکار های شخصی یعنی تو کاترینا.
سری تکون دادم پرسیدم
_حالا این جشن برای چی هست؟
_ما رسممونه شبی ک ماه کامل میشه جشن میگیریم.
زیر لب گفتم
_شبی ک ماه کامل میشه.
_چیزی گفتی؟
بهش نگاه کردم با لبخند گفتم
_عا نه چیزی نگفتم
_ی لباس برات میارن برای امشب این لباس بپوش ولی قبل از اینکه ماه کامل بشه برو تو اتاقت و درو قفل کن.
نگاهش کردم که بدون حرفه دیگه ای رفت.
وارد اتاقم شدم در بستم.
رو تخت نشستم حس عجیبی داشتم انگار خودم نبودم..!چرا از همچی خبر داشتم دستمو گذاشتم روی قفسه سینم ی گل داشت توی بدنم رشت میکرد..!
حس عجیبی بود من چم شده بود؟
تو همین هین در اتاق به صدا در اومد
_بله؟
در اتاق باز شد خدمتکاری اومد داخل همین که وارد اتاق شد تونستم همچیشو بفهمم اسم این خدمتکار نوراس ۲۵ سالشه ۶ ساله اینجا کار میکنه مادرش مریضه هر پولی در میاره برای مادرش خرج میکنه ۲ تا خواهر کوچیکتر داره عاشق بيسکوئيت شکلاتیه..
چ اتفاقی داره میفته؟من چرا همچیو راجبه خدمتکار فهمیدم این چ معنی میتونه داشته باشه؟
خدمتکار که صورته رنگ پریدم دید صدام زد
_خانوم خانوم
نگاش کردم که لباس داد دستم
_این لباسیه که باید امشب بپوشید.
سرمو تکون دادم که پرسید
_چیزی شده؟رنگتون پریده.
سرمو تند تکون دادم گفتم
_ نه خوبم میتونی بری.
باشه ای گفت از اتاق بیرون رفت.
به زور از جام بلند شدم هم ترسیده بودم حس خوبی داشتم..!
من چطور تونستم اینکارو کنم؟چطور کلی زندگی این خدمتکار فهمیدم؟
عرق سرد ازم میریخت ولی سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم به کارام برسم.
ساعت ۷ بعد از ظهر بود لباسمو تنم کردم از اتاق رفتم بیرون که کاترینا دیدم
_ نارسیس خانوم چ خوشگل شدی..!
لبخندی زدم باهم به سمت طبقه اول رفتیم همه مهمونا اومده بودن جیمینم روی مبل نشسته بود با بقیه گرم حرف زدن بود که چشمش به من خورد لبخندی بهم زد و دوباره شروع به حرف زدن کرد من کاترینام رو مبل نشستیم.
دو باره احساس کردم تو بدنم اتفاقات عجیبی داره میفته دستامو مشت کردم که کاترینا گفت
_نارسیس حالت خوبه؟
_اره خوبم.
_نه خوب نیستی..
ساعت ۹ شب بود که کاترینا گفت:بریم دیگه ۳دقیقه دیگه ماه کامل میشه
_باشه
هرکدوم به طرف اتاق خودش رفت در اتاق بستم پنجره اتاقم باز کردم به ماه خیره شدم تا ۱ دقیقه دیگه کامل میشد که همون لحظه احساس کردم میخوام بالا بیارم حس عجیبی بود سرم گیج میرفت احساس میکردم که دارم از بین می فتم همونجوری به اینور اونور پرت میشدم احساس کردم قدم بلند تر شده عجیب بود هیلی عجیب حالی ک داشتم قابل توصیف نبود ولی وقتی که خودم جلوی آینه دیدم
_نکنه یادت رفته تو خدمتکار شخصیه ارباب بزرگی؟
_عا پس خدمتکارام بعد حضور داشته باشن؟
_فقط خدمتکار های شخصی یعنی تو کاترینا.
سری تکون دادم پرسیدم
_حالا این جشن برای چی هست؟
_ما رسممونه شبی ک ماه کامل میشه جشن میگیریم.
زیر لب گفتم
_شبی ک ماه کامل میشه.
_چیزی گفتی؟
بهش نگاه کردم با لبخند گفتم
_عا نه چیزی نگفتم
_ی لباس برات میارن برای امشب این لباس بپوش ولی قبل از اینکه ماه کامل بشه برو تو اتاقت و درو قفل کن.
نگاهش کردم که بدون حرفه دیگه ای رفت.
وارد اتاقم شدم در بستم.
رو تخت نشستم حس عجیبی داشتم انگار خودم نبودم..!چرا از همچی خبر داشتم دستمو گذاشتم روی قفسه سینم ی گل داشت توی بدنم رشت میکرد..!
حس عجیبی بود من چم شده بود؟
تو همین هین در اتاق به صدا در اومد
_بله؟
در اتاق باز شد خدمتکاری اومد داخل همین که وارد اتاق شد تونستم همچیشو بفهمم اسم این خدمتکار نوراس ۲۵ سالشه ۶ ساله اینجا کار میکنه مادرش مریضه هر پولی در میاره برای مادرش خرج میکنه ۲ تا خواهر کوچیکتر داره عاشق بيسکوئيت شکلاتیه..
چ اتفاقی داره میفته؟من چرا همچیو راجبه خدمتکار فهمیدم این چ معنی میتونه داشته باشه؟
خدمتکار که صورته رنگ پریدم دید صدام زد
_خانوم خانوم
نگاش کردم که لباس داد دستم
_این لباسیه که باید امشب بپوشید.
سرمو تکون دادم که پرسید
_چیزی شده؟رنگتون پریده.
سرمو تند تکون دادم گفتم
_ نه خوبم میتونی بری.
باشه ای گفت از اتاق بیرون رفت.
به زور از جام بلند شدم هم ترسیده بودم حس خوبی داشتم..!
من چطور تونستم اینکارو کنم؟چطور کلی زندگی این خدمتکار فهمیدم؟
عرق سرد ازم میریخت ولی سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم به کارام برسم.
ساعت ۷ بعد از ظهر بود لباسمو تنم کردم از اتاق رفتم بیرون که کاترینا دیدم
_ نارسیس خانوم چ خوشگل شدی..!
لبخندی زدم باهم به سمت طبقه اول رفتیم همه مهمونا اومده بودن جیمینم روی مبل نشسته بود با بقیه گرم حرف زدن بود که چشمش به من خورد لبخندی بهم زد و دوباره شروع به حرف زدن کرد من کاترینام رو مبل نشستیم.
دو باره احساس کردم تو بدنم اتفاقات عجیبی داره میفته دستامو مشت کردم که کاترینا گفت
_نارسیس حالت خوبه؟
_اره خوبم.
_نه خوب نیستی..
ساعت ۹ شب بود که کاترینا گفت:بریم دیگه ۳دقیقه دیگه ماه کامل میشه
_باشه
هرکدوم به طرف اتاق خودش رفت در اتاق بستم پنجره اتاقم باز کردم به ماه خیره شدم تا ۱ دقیقه دیگه کامل میشد که همون لحظه احساس کردم میخوام بالا بیارم حس عجیبی بود سرم گیج میرفت احساس میکردم که دارم از بین می فتم همونجوری به اینور اونور پرت میشدم احساس کردم قدم بلند تر شده عجیب بود هیلی عجیب حالی ک داشتم قابل توصیف نبود ولی وقتی که خودم جلوی آینه دیدم
۱۰.۱k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.