rejected p22
#فیکشن
#فیک
#هیونجین
ترسیده بود....نمیتونست موقعیتش رو درک کنه...چشما و دست پاش بسته بودن و این موضوع از وقتی که توی راه برگشت به خونه بیهوش شده بود و الان چشماش رو باز کرده بود متوجه شد.
با چه ی سیاهی جلوی دیدش رو گرفته بود و دستا و پاهاش با طناب های کلفتی محکم بسته شده بود و روی یک صندلی فلزی ثابت مونده بود.
اطرافش کاملا غرق تاریکی بودن و این بیشتر از همیشه گیجش میکرد اما با باز شدن صدای دری و بعد قدم های آهسته آهسته ی فردی موهای تنش کاملا سیخ شد.
میتونست کاملاً صدای کشیده شدن صندلی رو بشنوه که داشت به سمتش کشیده میشد و بعد دوباره برای لحظه ای سکوت حاکم اون فضا شد اما بعد با صدایی دوباره که اومد فهمید اون فرد الان رو به روش جلوی صندلی نشسته.
سرش رو کمی حرکت داد تا بلکه بتونه سر از ماجرا دربیاره....لب هاشو کمی از هم فاصله داد
سوبین : ت....تو کی هستی ؟
فرد روبه روش پوزخندی صدا دار زد که باعث شد پسر کاملاً متوجهش بشه
سوبین : بهم بگو.....تو کی هستی.....چرا منو آوردی اینجا؟
با اینکه ترسیده بود ولی شجاعانه کلمه هارو توی دهنش میچرخوند.
بازم سکوت بود..
سوبین : چرا منو اینجا اوردی هااا؟......از جونم چی میخوای؟.....اگر دنبال پولی باید بگم که من هیچ پولی ندارم
با خنده ی بلندی که از طرف فرد روبه روش شنید تعجب کرد....از صدای کلفت اون خنده حالا فهمیده بود که یک مرد اونو به اینجا آورده ولی بازم براش سوال بود که چرا...چرا باید فردی مثل اون رو میدزدید و به این جای نامعلوم میآورد.
هنوز توی تعجب بود و دلیل خنده های مرد روبه روش رو نمیدونست
جونگین: واو......این جمله خیلی خوب بود
با شنیدن صدای مرد تعجبش بیشتر و بیشتر شد...این صدا خیلی براش آشنا بود اما....اینقدر صدایی پر از اعتماد به نفس و خشنی بود که اونو به شک مینداخت
سوبین : ت....تو....ک....کی....هستی؟!
حالا دیگه نمیتونست با شجاعت کلمات رو بیان کنه چون به شدت توی شک فرو رفته بود و با لکنت حرف میزد
جونگین: نگران نباش....من مثل تو یک کثافت نیستم
با هر کلمه که از طرف مرد میشنید تعجبش بیشتر و بیشتر میشد.
مرد از روی صندلی بلند شد و به سمت پسر رفت و سرش رو کمی به سمت صورت پارچه کشیده شده ی پسر خم کرد
جونگین: دلت میخواد منو ببینی ؟
با پوزخندی هوس امیز لب زد
سوبین ترسیده بود و بیشتر توی شوک فرو رفته بود
#فیک
#هیونجین
ترسیده بود....نمیتونست موقعیتش رو درک کنه...چشما و دست پاش بسته بودن و این موضوع از وقتی که توی راه برگشت به خونه بیهوش شده بود و الان چشماش رو باز کرده بود متوجه شد.
با چه ی سیاهی جلوی دیدش رو گرفته بود و دستا و پاهاش با طناب های کلفتی محکم بسته شده بود و روی یک صندلی فلزی ثابت مونده بود.
اطرافش کاملا غرق تاریکی بودن و این بیشتر از همیشه گیجش میکرد اما با باز شدن صدای دری و بعد قدم های آهسته آهسته ی فردی موهای تنش کاملا سیخ شد.
میتونست کاملاً صدای کشیده شدن صندلی رو بشنوه که داشت به سمتش کشیده میشد و بعد دوباره برای لحظه ای سکوت حاکم اون فضا شد اما بعد با صدایی دوباره که اومد فهمید اون فرد الان رو به روش جلوی صندلی نشسته.
سرش رو کمی حرکت داد تا بلکه بتونه سر از ماجرا دربیاره....لب هاشو کمی از هم فاصله داد
سوبین : ت....تو کی هستی ؟
فرد روبه روش پوزخندی صدا دار زد که باعث شد پسر کاملاً متوجهش بشه
سوبین : بهم بگو.....تو کی هستی.....چرا منو آوردی اینجا؟
با اینکه ترسیده بود ولی شجاعانه کلمه هارو توی دهنش میچرخوند.
بازم سکوت بود..
سوبین : چرا منو اینجا اوردی هااا؟......از جونم چی میخوای؟.....اگر دنبال پولی باید بگم که من هیچ پولی ندارم
با خنده ی بلندی که از طرف فرد روبه روش شنید تعجب کرد....از صدای کلفت اون خنده حالا فهمیده بود که یک مرد اونو به اینجا آورده ولی بازم براش سوال بود که چرا...چرا باید فردی مثل اون رو میدزدید و به این جای نامعلوم میآورد.
هنوز توی تعجب بود و دلیل خنده های مرد روبه روش رو نمیدونست
جونگین: واو......این جمله خیلی خوب بود
با شنیدن صدای مرد تعجبش بیشتر و بیشتر شد...این صدا خیلی براش آشنا بود اما....اینقدر صدایی پر از اعتماد به نفس و خشنی بود که اونو به شک مینداخت
سوبین : ت....تو....ک....کی....هستی؟!
حالا دیگه نمیتونست با شجاعت کلمات رو بیان کنه چون به شدت توی شک فرو رفته بود و با لکنت حرف میزد
جونگین: نگران نباش....من مثل تو یک کثافت نیستم
با هر کلمه که از طرف مرد میشنید تعجبش بیشتر و بیشتر میشد.
مرد از روی صندلی بلند شد و به سمت پسر رفت و سرش رو کمی به سمت صورت پارچه کشیده شده ی پسر خم کرد
جونگین: دلت میخواد منو ببینی ؟
با پوزخندی هوس امیز لب زد
سوبین ترسیده بود و بیشتر توی شوک فرو رفته بود
۹.۴k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.