پارت ۳
پارت ۳
و...به طرف من برگشت
ات:چیکار داری می کنی؟
کوک:درو میبندم
ات:چرا؟
کوک:....
کوک کم کم به سمتم اومد و من داشتم نگاهش میکردم که با یه حرکت منو رو تخت خوابوند
خواستم جیغ بکشم که جلوی دهنمو گرفت
کوک:صداتو در بیاری میکشمت!
بغض کرده بودم و آروم داشتم گریه میکردم که دستشو از روی دهنم برداشت و سعی کرد که بهم نزدیک تر بشه ولی هلش دادم عقب و میخواستم فرار کنم که دستمو گرفت و نزاشت برم
صدای مامانم اومد ، سریع رفتماتاق و اشکامو پاک کردم.
مامان ات:ات،کوک بیاین پایین باهاتون کار داریم.
رفتیمپایین و روی مبل نشستیم.
عصبانی به کوک نگاه می کردم که مامانم گفت: ات به چی زل زدی؟
ات:ه..هیچی
بابای ات:خب ات تو دیگه بزرگ شدی و فردا هم تولد ۱۸ سالگیته
ما بزرگ تر ها تصمیم گرفتیم که تو و کوک باهم دیگه ازدواج کنین..
ات:چییییی؟(عصبانی)
پدر ات:ما میخوایم که شما باهم ازدواج کنین
کوک:من قبول می کنم
ات:دیوونه شدیییی؟
کوک:آره،من میخوام با ات ازدواج کنم
کوک:از همون لحظه که دیدمش عاشقش شدم..
ات:ولی من نمیخوام باهاش ازد...
مانان ات:خب دیگه کافیه به مرور زمان ات هم عاشق کوک میشه و باهم بچه هاشون رو بزرگ میکنن.
همین که مامانم گفت بچه هاشونو بزرگ میکنن سرخ شدم .
کوک بلند شد و دستمو گرفت و منو به اتاقم برد
کوک:بیا با هم ازدواج کنیم..
ات:و..ولی...
کوک نزاشت که حرفمو تموم کنم و لبشو رو لبام گذاشت .
خوبه بقیشم بزارم؟
و...به طرف من برگشت
ات:چیکار داری می کنی؟
کوک:درو میبندم
ات:چرا؟
کوک:....
کوک کم کم به سمتم اومد و من داشتم نگاهش میکردم که با یه حرکت منو رو تخت خوابوند
خواستم جیغ بکشم که جلوی دهنمو گرفت
کوک:صداتو در بیاری میکشمت!
بغض کرده بودم و آروم داشتم گریه میکردم که دستشو از روی دهنم برداشت و سعی کرد که بهم نزدیک تر بشه ولی هلش دادم عقب و میخواستم فرار کنم که دستمو گرفت و نزاشت برم
صدای مامانم اومد ، سریع رفتماتاق و اشکامو پاک کردم.
مامان ات:ات،کوک بیاین پایین باهاتون کار داریم.
رفتیمپایین و روی مبل نشستیم.
عصبانی به کوک نگاه می کردم که مامانم گفت: ات به چی زل زدی؟
ات:ه..هیچی
بابای ات:خب ات تو دیگه بزرگ شدی و فردا هم تولد ۱۸ سالگیته
ما بزرگ تر ها تصمیم گرفتیم که تو و کوک باهم دیگه ازدواج کنین..
ات:چییییی؟(عصبانی)
پدر ات:ما میخوایم که شما باهم ازدواج کنین
کوک:من قبول می کنم
ات:دیوونه شدیییی؟
کوک:آره،من میخوام با ات ازدواج کنم
کوک:از همون لحظه که دیدمش عاشقش شدم..
ات:ولی من نمیخوام باهاش ازد...
مانان ات:خب دیگه کافیه به مرور زمان ات هم عاشق کوک میشه و باهم بچه هاشون رو بزرگ میکنن.
همین که مامانم گفت بچه هاشونو بزرگ میکنن سرخ شدم .
کوک بلند شد و دستمو گرفت و منو به اتاقم برد
کوک:بیا با هم ازدواج کنیم..
ات:و..ولی...
کوک نزاشت که حرفمو تموم کنم و لبشو رو لبام گذاشت .
خوبه بقیشم بزارم؟
۴.۶k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.