P42
P42
_....عه چه زود بیدار شدی بابایی...
+قربونت برم من پسرم...
_😒
*نه نه نه نه...نه نه نه نه...
+چی میگی تو اخهه...
چهار دست و پا اومد تو اتاق ...
_تهیونگ ملافه رو برداشت و قشنگ پیچید دورم...
+ای حسوددد...این بچه مگه میخواد چیکار کنهههه....
_بپیچ دورت...نامحرمه.. زشتهههه...
+پسرمهههههه...
_منم شوهرتم...
+خب هستی دیگه....
دراز کشیدم روتخت و تهجین با تلاش فراوون اومد بالای تخت پیش من تو بغلم خوابید....
_من برم دیگه...
+یدیقه وایسا....
بیا اینجا...
_به یقم دست نزنیا...
+نمیزنم...
اومد طرفمو گونشو محکم بوسیدم...اونم ل.ب.امو ب.وس.ید خداحافظی کرد...
از جام بلند شدم..تا هم خودم برم حموم هم تهجینو ببرم و بعد از اینکه اومدیم.. ناهار درست کنم و باهم بریم پیش تهیونگ ناهار بخوریم...
۲ ساعت بعد...
از حموم اومدیم بیرون و لباسامونو پوشیدیم...
همون دقیقه که اومدیم..یکی زنگ خونمونو زد...
تهجینو برداشتم و با هم از پله ها رفتیم پایین....دیدم مامان تهیونگ داده میاد داخل عمارت...
+سلااممم خانم کیم...
=..سلام عزیزم...وای چقدر سرده بیرون....
تهجینننن...حموم بودییی....
*نه....
=ای وای خدا...موهاشووو....عین موهای تهیونگ فر فریععع....وقتی از حموم میاد...
+خوش اومدین...بشینید براتون یچیزی بیارم...
=اومدم تهجینو ببرم....
تهیونگ گفت بیام تهجینو ببرم....امشب تو و تهیونگ تو یه تولد دعوتید....تولد یوی از دوستای قدیمیه جونگکوک و تهیونگ...
+او واقعا....به من نگفته بود...
=اره خودش هم تازه فهمیده دعوتید....
یکم بشینم من میرم...
+نه بشینید...هستید فعلا..منم حوصلم سر میره...
=پدر تهیونگ منتظره عزیزم....
.....۲ ساعت بعد.......
یه غذای سبک درست کردم ...
جمع و جور کردم...کیفمو برداشتم و پالتومو و رفتم پیش تهیونگ....
تو ماشین بودم....تو راه کلا به فکر این بودم که جیسو میخواد بیاد یا نه...اگه جونگکوک و یونا بیان اونم باشه براشون بد میشه یه کم....
_....عه چه زود بیدار شدی بابایی...
+قربونت برم من پسرم...
_😒
*نه نه نه نه...نه نه نه نه...
+چی میگی تو اخهه...
چهار دست و پا اومد تو اتاق ...
_تهیونگ ملافه رو برداشت و قشنگ پیچید دورم...
+ای حسوددد...این بچه مگه میخواد چیکار کنهههه....
_بپیچ دورت...نامحرمه.. زشتهههه...
+پسرمهههههه...
_منم شوهرتم...
+خب هستی دیگه....
دراز کشیدم روتخت و تهجین با تلاش فراوون اومد بالای تخت پیش من تو بغلم خوابید....
_من برم دیگه...
+یدیقه وایسا....
بیا اینجا...
_به یقم دست نزنیا...
+نمیزنم...
اومد طرفمو گونشو محکم بوسیدم...اونم ل.ب.امو ب.وس.ید خداحافظی کرد...
از جام بلند شدم..تا هم خودم برم حموم هم تهجینو ببرم و بعد از اینکه اومدیم.. ناهار درست کنم و باهم بریم پیش تهیونگ ناهار بخوریم...
۲ ساعت بعد...
از حموم اومدیم بیرون و لباسامونو پوشیدیم...
همون دقیقه که اومدیم..یکی زنگ خونمونو زد...
تهجینو برداشتم و با هم از پله ها رفتیم پایین....دیدم مامان تهیونگ داده میاد داخل عمارت...
+سلااممم خانم کیم...
=..سلام عزیزم...وای چقدر سرده بیرون....
تهجینننن...حموم بودییی....
*نه....
=ای وای خدا...موهاشووو....عین موهای تهیونگ فر فریععع....وقتی از حموم میاد...
+خوش اومدین...بشینید براتون یچیزی بیارم...
=اومدم تهجینو ببرم....
تهیونگ گفت بیام تهجینو ببرم....امشب تو و تهیونگ تو یه تولد دعوتید....تولد یوی از دوستای قدیمیه جونگکوک و تهیونگ...
+او واقعا....به من نگفته بود...
=اره خودش هم تازه فهمیده دعوتید....
یکم بشینم من میرم...
+نه بشینید...هستید فعلا..منم حوصلم سر میره...
=پدر تهیونگ منتظره عزیزم....
.....۲ ساعت بعد.......
یه غذای سبک درست کردم ...
جمع و جور کردم...کیفمو برداشتم و پالتومو و رفتم پیش تهیونگ....
تو ماشین بودم....تو راه کلا به فکر این بودم که جیسو میخواد بیاد یا نه...اگه جونگکوک و یونا بیان اونم باشه براشون بد میشه یه کم....
۹.۷k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.