In the past
بورام ویو:
با صدای زن مسنی که می گفت:بانوی من بیدارشید.بیدار شدم اما وایسا ببینم اینجا که اتاقم نیست یا هفت جد بنگتن من توی تاریخ هستم....
ایول
-اینجا کجاست؟؟
بانو چوی:خاک تو سرم بانوی من فکر کنم سنگه بدجور رو مخون اثر کرده
-هن؟؟؟
بانو چوی:یومیونگ پاشو بیا اینجا برا ملکه مطالب رو توضیح بده..
-وای من ملکه هستم ....
یومیونگ:بله بانوی من شما ملکه ی دوازدهمین خاندان مین هستید و شما عاشقانه پادشاه رو می پرستید اما ماسفانه به خاطر بی محلی های پادشاه دست به خودکشی زدید و ناموفق بود شما خودتون رو تو دریاچه انداختید....
-آهان
ذهن بورام:ایول الان می تونم جواب سوال هام رو پیدا کنم
اما وایسا من اونو خیلی دوس دارم اما اون حتی به من سر هم نمی زنه پس من باید خودم رو سنگین نشون بدم
-میرم به سمت باغ
یونگی ویو:
خب دوباره این نچسب اومد شنیدم خودکشی کرده اما زنده مونده حالا هی می خواد مزاحم من و یونا(صیغه ی سلطنتی بشه) بشه...
اما وایسا قیافه اش چقد تغییر کرده و زیبا شدهموهایش طلایی و چشمانش دریایی که درون اون غرق میشدی
با حرف یونا رشته افکارم پاره شد...
یونا:عشقم می خوای این زنه رو دور کنم...
یونا به سم بورام رف اما در کمال ناباوری بورام حتی نیم نگاهی به من و یونا نکرد
پشمام ریخت اون دیگه اهمین نداد و با یونا دعوا نکرد...
یونا:عجیبه برا چی نیومد؟؟
دستور دادم به سمت باغ گل ها برویم و به یونا گفتم به قصر مشترکمون بره...
بورام ویو:
یه زن با یه مرد تو بغل هم داشتن با هم می خندیدم گفم حتما خودشه پس ذره ای اهمیت ندادم و به سمت باغ گل ها حرکت کردم از قیافه هاشون معلوم بود پشماشون ریخته مخصوصا پادشاه
پس من همچین آدم نچسبی بودم؟؟؟
که پادشاه اومد و با حرفش رشته افکارم پاره شده...
با صدای زن مسنی که می گفت:بانوی من بیدارشید.بیدار شدم اما وایسا ببینم اینجا که اتاقم نیست یا هفت جد بنگتن من توی تاریخ هستم....
ایول
-اینجا کجاست؟؟
بانو چوی:خاک تو سرم بانوی من فکر کنم سنگه بدجور رو مخون اثر کرده
-هن؟؟؟
بانو چوی:یومیونگ پاشو بیا اینجا برا ملکه مطالب رو توضیح بده..
-وای من ملکه هستم ....
یومیونگ:بله بانوی من شما ملکه ی دوازدهمین خاندان مین هستید و شما عاشقانه پادشاه رو می پرستید اما ماسفانه به خاطر بی محلی های پادشاه دست به خودکشی زدید و ناموفق بود شما خودتون رو تو دریاچه انداختید....
-آهان
ذهن بورام:ایول الان می تونم جواب سوال هام رو پیدا کنم
اما وایسا من اونو خیلی دوس دارم اما اون حتی به من سر هم نمی زنه پس من باید خودم رو سنگین نشون بدم
-میرم به سمت باغ
یونگی ویو:
خب دوباره این نچسب اومد شنیدم خودکشی کرده اما زنده مونده حالا هی می خواد مزاحم من و یونا(صیغه ی سلطنتی بشه) بشه...
اما وایسا قیافه اش چقد تغییر کرده و زیبا شدهموهایش طلایی و چشمانش دریایی که درون اون غرق میشدی
با حرف یونا رشته افکارم پاره شد...
یونا:عشقم می خوای این زنه رو دور کنم...
یونا به سم بورام رف اما در کمال ناباوری بورام حتی نیم نگاهی به من و یونا نکرد
پشمام ریخت اون دیگه اهمین نداد و با یونا دعوا نکرد...
یونا:عجیبه برا چی نیومد؟؟
دستور دادم به سمت باغ گل ها برویم و به یونا گفتم به قصر مشترکمون بره...
بورام ویو:
یه زن با یه مرد تو بغل هم داشتن با هم می خندیدم گفم حتما خودشه پس ذره ای اهمیت ندادم و به سمت باغ گل ها حرکت کردم از قیافه هاشون معلوم بود پشماشون ریخته مخصوصا پادشاه
پس من همچین آدم نچسبی بودم؟؟؟
که پادشاه اومد و با حرفش رشته افکارم پاره شده...
۴.۲k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.