هم خونه ی جدیدم اوبانای پارت ۱۴
از زبان میتسوری:
اوبانای دور خودش میچرخید و میخندید و اصلا صبر نداشت چرا واقعا ؟
مدام دنبال من بود تا مواضب همه چی باشه بالاخره یه روز بهش گفتم:بسه دیگه اصلا نباید میزاشتم بیای داخل تا نبرنت نمیخوام بخاطر این بچه شب کابوس میبینم نمیتونم درست بخوابم همش دنبالمی دیگه نمیزارم هم خونه ی من باشی!
قالش گذاشتم و رفتم ببینم چطوری بدون اینکه خودم بمیرم این بچه رو بکشم و بعد چندیدن ساعت تحقیق بالاخره اون بچه رو کشتم و راحت شدم
(۱ هفته بعد)
ایکاش اون حرف هارو به اوبانای نمیگفتم حالا هرجا میگردم نیست آکادمی نبود خونه ی هر کسی رو که میدونستم رو گشتم ولی اون رو پیدا نکردم ترسیدم که شاید گرفته باشنش و برده باشن تا اذیتش کنن
تا ۱۰ سال بیشتر حاضرم خونه نگهش دارم ولی پیداشه حال خوبی نداشتم که توی خونه تنها و بی کَس و کار توی خونه میگشتم و چون عادت داشتم صداش میزدم ولی بعد یادم میومد که اون دیگه خونه نیست و نمیتونن دیگه هیچ وقت صداش بزنم
یه روز که از آکادمی برگشتم خونه هیچ کاری نکردم و خودمو انداختم روی مبل و گریه کردم اصلا بدون اون طاقت ندارم رفتم کنار پنجره بارون زده بود کم کم طوفان شد من هم بدتر گفتم:اگه الان توی این طوفان بیرون باشه چی؟
لباس گرمم رو پوشیدم کلاهم رو سرم کردم رفتم بیرون دنبالش بگردم
داد زدم:ایگورو سان...ایگورو سان کجا رفتی؟
هیچکی بیرون نبود جز من حتی نمیدونستم کجا رو بگردم که توی اونیکی خیابون دیدمش داد زدم:ایگورو سان...ایگورو سان
دویدم سمتش و بغلش کردم گفتم:نباید بهت میگفتم بری
ادامه دارد...
اوبانای دور خودش میچرخید و میخندید و اصلا صبر نداشت چرا واقعا ؟
مدام دنبال من بود تا مواضب همه چی باشه بالاخره یه روز بهش گفتم:بسه دیگه اصلا نباید میزاشتم بیای داخل تا نبرنت نمیخوام بخاطر این بچه شب کابوس میبینم نمیتونم درست بخوابم همش دنبالمی دیگه نمیزارم هم خونه ی من باشی!
قالش گذاشتم و رفتم ببینم چطوری بدون اینکه خودم بمیرم این بچه رو بکشم و بعد چندیدن ساعت تحقیق بالاخره اون بچه رو کشتم و راحت شدم
(۱ هفته بعد)
ایکاش اون حرف هارو به اوبانای نمیگفتم حالا هرجا میگردم نیست آکادمی نبود خونه ی هر کسی رو که میدونستم رو گشتم ولی اون رو پیدا نکردم ترسیدم که شاید گرفته باشنش و برده باشن تا اذیتش کنن
تا ۱۰ سال بیشتر حاضرم خونه نگهش دارم ولی پیداشه حال خوبی نداشتم که توی خونه تنها و بی کَس و کار توی خونه میگشتم و چون عادت داشتم صداش میزدم ولی بعد یادم میومد که اون دیگه خونه نیست و نمیتونن دیگه هیچ وقت صداش بزنم
یه روز که از آکادمی برگشتم خونه هیچ کاری نکردم و خودمو انداختم روی مبل و گریه کردم اصلا بدون اون طاقت ندارم رفتم کنار پنجره بارون زده بود کم کم طوفان شد من هم بدتر گفتم:اگه الان توی این طوفان بیرون باشه چی؟
لباس گرمم رو پوشیدم کلاهم رو سرم کردم رفتم بیرون دنبالش بگردم
داد زدم:ایگورو سان...ایگورو سان کجا رفتی؟
هیچکی بیرون نبود جز من حتی نمیدونستم کجا رو بگردم که توی اونیکی خیابون دیدمش داد زدم:ایگورو سان...ایگورو سان
دویدم سمتش و بغلش کردم گفتم:نباید بهت میگفتم بری
ادامه دارد...
۲.۸k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.