rejected p26 ادامه
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
جونگین عصبی تر شد و بیشتر دستاشو مشت کرد
جونگین: چرا؟....چرا اون عوضی دنبالمه؟
هیونجین پوزخندی زد
_ تو واسه انتقام خیلی کارا کردی......یادت رفته ؟
چیزی نمیگفت و فقط نفس رو با عصبانیت بیرون میداد
_ میدونی که.....هان جوو وون.....دست راست آقای چوی بود......مگه نه ؟
جونگین بیشتر از قبل عصبی شد و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
.
دو ساعتی گذشته بود و سوبین هنوز خوابیده بود....من و خانوم شیم زخم هاشو تمیز کرده بودیم و تمام جای زخم هارو پانسمان کردیم و الان آروم روی تخت خواب بود...کنار تخت نشسته بودم و آروم پوست نرم صورت پسر کوچولو رو نوازش میکردم.
+ سوبینا....خواهری رو ببخش.....من باید بیشتر مواظبت باشم
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو از روی صورتش برداشتم، میخواستم بلند بشم که با حس گرفته شدن دستم توسط فردی توی جام ثابت موندم
سوبین : نرو
با صدای گرفته و خوابالودی زمزمه کرد که سرم رو به سمتش برگردوندم.
با دیدن چشماش نیم باز و خستش دوباره روی صندلی برگشتم و کنار تختش نشستم و دستاشو توی دستم گرفتم.
+ درد داری عزیزم ؟
سرش رو آروم به دو طرف تکون داد و منم سرم رو به معنی متوجه شدم بالا پایین کردم.
+ میتونی صحبت کنی؟
سوبین کنی چشماشو باز کرد و نگاهشو به من داد
سوبین :ا...آره
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم
+ میشه بگی....چیشد عزیزم؟
سوبین دوباره پلکاشو روی هم گذاشت و آهی از سر ناراحتی کشید
سوبین : حقم بود....مگه نه ؟
با این حرفش شوکه شدم و با تعجب نگاهش کردم
+ منظورت چیه ؟
سوبین : متاسفم.....
با لحن ناراحت و پشیمونی کلمات رو بر زبون میآورد که باعث شد بیشتر از قبل نگران بشم
+ چیشده؟....هوم؟.....
سوبین : اون برگشته
با ترس زمزمه میکرد و چشماش بسته بود.
دستاشو بیشتر توی دستام فشردم
+ کی؟...کی برگشته؟
بخاطر ناراحتی و حس ترس پیشونیش چروکیده شده بود و چشماش همچنان بسته بود و دستش میلرزید
سوبین : برای انتقام.......اومده
بیشتر از قبل نگران شدم
+ منظورت چیه ؟
سوبین : یانگ.... جونگین......اومده
#فیکشن
#هیونجین
جونگین عصبی تر شد و بیشتر دستاشو مشت کرد
جونگین: چرا؟....چرا اون عوضی دنبالمه؟
هیونجین پوزخندی زد
_ تو واسه انتقام خیلی کارا کردی......یادت رفته ؟
چیزی نمیگفت و فقط نفس رو با عصبانیت بیرون میداد
_ میدونی که.....هان جوو وون.....دست راست آقای چوی بود......مگه نه ؟
جونگین بیشتر از قبل عصبی شد و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
.
دو ساعتی گذشته بود و سوبین هنوز خوابیده بود....من و خانوم شیم زخم هاشو تمیز کرده بودیم و تمام جای زخم هارو پانسمان کردیم و الان آروم روی تخت خواب بود...کنار تخت نشسته بودم و آروم پوست نرم صورت پسر کوچولو رو نوازش میکردم.
+ سوبینا....خواهری رو ببخش.....من باید بیشتر مواظبت باشم
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو از روی صورتش برداشتم، میخواستم بلند بشم که با حس گرفته شدن دستم توسط فردی توی جام ثابت موندم
سوبین : نرو
با صدای گرفته و خوابالودی زمزمه کرد که سرم رو به سمتش برگردوندم.
با دیدن چشماش نیم باز و خستش دوباره روی صندلی برگشتم و کنار تختش نشستم و دستاشو توی دستم گرفتم.
+ درد داری عزیزم ؟
سرش رو آروم به دو طرف تکون داد و منم سرم رو به معنی متوجه شدم بالا پایین کردم.
+ میتونی صحبت کنی؟
سوبین کنی چشماشو باز کرد و نگاهشو به من داد
سوبین :ا...آره
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم
+ میشه بگی....چیشد عزیزم؟
سوبین دوباره پلکاشو روی هم گذاشت و آهی از سر ناراحتی کشید
سوبین : حقم بود....مگه نه ؟
با این حرفش شوکه شدم و با تعجب نگاهش کردم
+ منظورت چیه ؟
سوبین : متاسفم.....
با لحن ناراحت و پشیمونی کلمات رو بر زبون میآورد که باعث شد بیشتر از قبل نگران بشم
+ چیشده؟....هوم؟.....
سوبین : اون برگشته
با ترس زمزمه میکرد و چشماش بسته بود.
دستاشو بیشتر توی دستام فشردم
+ کی؟...کی برگشته؟
بخاطر ناراحتی و حس ترس پیشونیش چروکیده شده بود و چشماش همچنان بسته بود و دستش میلرزید
سوبین : برای انتقام.......اومده
بیشتر از قبل نگران شدم
+ منظورت چیه ؟
سوبین : یانگ.... جونگین......اومده
۱۰.۲k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.