تکپارتی جین
وقتی استاد دانشگاهت اکس قبلیت بود
p۳
ا.ت: گشنمههههه
یونا: بیا منو بخور دیگه
ا.ت: حوصلم نمیشه آشپزی کنم اینبار با تو
یونا: اوکیییی ببین یه غذایی درست کنم تا آرنج دستت توش باشه چشمک
ا.ت: خدا رحم کنه
بعد از نیم ساعت یونا ا.ت رو صدا زد اما وقتی ا.ت رفت با ماهیتابه ای رو به رو شد که دوتا تخم مرغ توش بود
ا.ت: الان این چیه؟
یونا: تخم مرغ طلا
ا.ت: بله طلا.....واقعا که باید تا آرنج توش رفت
یونا: ایشششش نمیخوای نخور
ا.ت: نه گشنمه....چشمام رو میبندم میخورم
ا.ت دو تا لقمه غذا خورد و کنار رفت و جواب یونایی که گفت (منت گذاشتید خوردید خانم) رو نداد
تا خواست تو گوشیش بره شماره زنعموش رو دید....اون به وسیله دانشگاه از اونجا فرار کرده بود و میدونست تنفر خانواده عموش نسبت بهش چقدره....گوشی رو جواب داد و سعی کرد حرفاش لحنی نداشته باشن
ا.ت: سلام زنمو جان
زن عمو: سلام دختر جون چرا سراغ ما رو نمیگیری ولو شدی رفت
ا.ت: ببخشید زنمو میدونی که چقدر سرم مشغوله
زن عمو: خب حالا اینو بیخیال شیم باید یه سر بیای اینجا
ا.ت: چیزی شده
زن عمو: نه والا چیزی باید بشه که بیای؟فقط زود بیا
چشمی گفت و بی خداحافظی قطع کرد و یهو یونا بهش کرد...اون تنها کسی بود که از داستانش خبر داشت
یونا: میخوای بری؟
ا.ت: باید برم میدونی که
یونا:میدونم
مسیجی به ا.ت امد ...بلیط پرواز(روزش مال پارت بعد😈) ...
یونا: زود برگردیااا بگما
ا.ت: اوکی پشه جون
یونا: راستی میخواستم یه چیزی بگم...خب....خب ببین....خب باید بگم که جین داره قرار میزاره
ا.ت: با کی؟؟؟
یونا: استاد ....استاد سویی
ا.ت؛ با استاد سویی؟؟دختره لجن....وایی هنوز یادمه چطوری اون آدام رو میجویید اِیییی
یونا: واقعا خاک تو سرش....تو به این خوبی رو ول کرد امد این چندش رو خورد....ولی میدونی چیه؟
ا.ت: چی؟
یونا: عوضش تو مال من شدی بیب...برد کردم....بوس بده بیب خوشمزه
ا.ت: جا همجنسگرا شدی رفت خنده
یونا: بده بوسمو
ا.ت زد رو لب یونا و با خنده گفت کوفتت
گوشی یونا رنگ خورد....یونگی بود
یونا: الو سلام
یونگی: سلام ا.ت خوبه خودت چی
یونا: ا.ت خوبه (ناراحت)
یونگی: برو یه جا ا.ت نباشه
یونا به اتاق خودش رفت یونگی رو دوست داشت اما برای یونگی کسی به اسم یونا نبود در حدی که نگفت تو چطوری....فقط به یونا زنگ زد چون...(بعدا میفهمید😈)
یونگی:میگم میای بریم کوه جنوب؟الان حال میده واسه برف بازی
یونا:باید به ا.ت بگم
یونگی:میدونی اگه چیزی بهش بگی درجا رد میکنه
یونا:اوکی ولی میخوای خودمو گول بزنم؟
یونگی: نه فقط بهش بگو هم کلاسی خواستن برن کوه جنوب...به هر حال راضیش کن...من بهت اعتماد دارم
یونا:عوم باشه(ناراحت)
حتی اخر کار یونگی نظر یونا رو نپرسید....دراز کشید و سعی کرد گریه نکنه واسه عشقش
بعد از نیم ساعت رفت پیش ا.ت
ا.ت: کی بود
یونا...
#سناریو
#فیک
p۳
ا.ت: گشنمههههه
یونا: بیا منو بخور دیگه
ا.ت: حوصلم نمیشه آشپزی کنم اینبار با تو
یونا: اوکیییی ببین یه غذایی درست کنم تا آرنج دستت توش باشه چشمک
ا.ت: خدا رحم کنه
بعد از نیم ساعت یونا ا.ت رو صدا زد اما وقتی ا.ت رفت با ماهیتابه ای رو به رو شد که دوتا تخم مرغ توش بود
ا.ت: الان این چیه؟
یونا: تخم مرغ طلا
ا.ت: بله طلا.....واقعا که باید تا آرنج توش رفت
یونا: ایشششش نمیخوای نخور
ا.ت: نه گشنمه....چشمام رو میبندم میخورم
ا.ت دو تا لقمه غذا خورد و کنار رفت و جواب یونایی که گفت (منت گذاشتید خوردید خانم) رو نداد
تا خواست تو گوشیش بره شماره زنعموش رو دید....اون به وسیله دانشگاه از اونجا فرار کرده بود و میدونست تنفر خانواده عموش نسبت بهش چقدره....گوشی رو جواب داد و سعی کرد حرفاش لحنی نداشته باشن
ا.ت: سلام زنمو جان
زن عمو: سلام دختر جون چرا سراغ ما رو نمیگیری ولو شدی رفت
ا.ت: ببخشید زنمو میدونی که چقدر سرم مشغوله
زن عمو: خب حالا اینو بیخیال شیم باید یه سر بیای اینجا
ا.ت: چیزی شده
زن عمو: نه والا چیزی باید بشه که بیای؟فقط زود بیا
چشمی گفت و بی خداحافظی قطع کرد و یهو یونا بهش کرد...اون تنها کسی بود که از داستانش خبر داشت
یونا: میخوای بری؟
ا.ت: باید برم میدونی که
یونا:میدونم
مسیجی به ا.ت امد ...بلیط پرواز(روزش مال پارت بعد😈) ...
یونا: زود برگردیااا بگما
ا.ت: اوکی پشه جون
یونا: راستی میخواستم یه چیزی بگم...خب....خب ببین....خب باید بگم که جین داره قرار میزاره
ا.ت: با کی؟؟؟
یونا: استاد ....استاد سویی
ا.ت؛ با استاد سویی؟؟دختره لجن....وایی هنوز یادمه چطوری اون آدام رو میجویید اِیییی
یونا: واقعا خاک تو سرش....تو به این خوبی رو ول کرد امد این چندش رو خورد....ولی میدونی چیه؟
ا.ت: چی؟
یونا: عوضش تو مال من شدی بیب...برد کردم....بوس بده بیب خوشمزه
ا.ت: جا همجنسگرا شدی رفت خنده
یونا: بده بوسمو
ا.ت زد رو لب یونا و با خنده گفت کوفتت
گوشی یونا رنگ خورد....یونگی بود
یونا: الو سلام
یونگی: سلام ا.ت خوبه خودت چی
یونا: ا.ت خوبه (ناراحت)
یونگی: برو یه جا ا.ت نباشه
یونا به اتاق خودش رفت یونگی رو دوست داشت اما برای یونگی کسی به اسم یونا نبود در حدی که نگفت تو چطوری....فقط به یونا زنگ زد چون...(بعدا میفهمید😈)
یونگی:میگم میای بریم کوه جنوب؟الان حال میده واسه برف بازی
یونا:باید به ا.ت بگم
یونگی:میدونی اگه چیزی بهش بگی درجا رد میکنه
یونا:اوکی ولی میخوای خودمو گول بزنم؟
یونگی: نه فقط بهش بگو هم کلاسی خواستن برن کوه جنوب...به هر حال راضیش کن...من بهت اعتماد دارم
یونا:عوم باشه(ناراحت)
حتی اخر کار یونگی نظر یونا رو نپرسید....دراز کشید و سعی کرد گریه نکنه واسه عشقش
بعد از نیم ساعت رفت پیش ا.ت
ا.ت: کی بود
یونا...
#سناریو
#فیک
۱۲.۴k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.