رمان
P۸
مینسو
عصر بود ک داشتیم غروب خورشید رو میدیدیم
کوک:میدونی غروب خورشید خیلی قشنگه اما....
مینسو:اما چی ؟
کوک:اما هیچی ب قشنگی ت نیست و منو ب.وسید
میا
انقدر دنبالشون گشتم تا تونستم از کلاغای خبرچین پیداشون کنم ،تفنگمو دراوردم سمت مینسو نشونه گرفتم داشتم با لبخند از این لحظه لذت میبردم ک یدفعه یکی سرمو محکم کشید عقب میا:پلیسس؟
پلیس:شما دستگیرید
میا:چ....چی...چراااااا؟
پلیس:بعدا ت دادگاه میفهمی
ک ی لحظه دیدم کوک داره با لبخند نگام میکنه و برام دست تکون داد و گفت:خدافظ میا(با خوشحالی)
کوک
خودم پلیسارو خبر کرده بودم چون میدونستم میا دست بردار نیست
پایان
وای خوب شدددد تروخدا بگید ؟
میخوام ی رمان درخواستی دیگه رو شروع کنم (اص.مات،مافیا.عا.شقانه )
مینسو
عصر بود ک داشتیم غروب خورشید رو میدیدیم
کوک:میدونی غروب خورشید خیلی قشنگه اما....
مینسو:اما چی ؟
کوک:اما هیچی ب قشنگی ت نیست و منو ب.وسید
میا
انقدر دنبالشون گشتم تا تونستم از کلاغای خبرچین پیداشون کنم ،تفنگمو دراوردم سمت مینسو نشونه گرفتم داشتم با لبخند از این لحظه لذت میبردم ک یدفعه یکی سرمو محکم کشید عقب میا:پلیسس؟
پلیس:شما دستگیرید
میا:چ....چی...چراااااا؟
پلیس:بعدا ت دادگاه میفهمی
ک ی لحظه دیدم کوک داره با لبخند نگام میکنه و برام دست تکون داد و گفت:خدافظ میا(با خوشحالی)
کوک
خودم پلیسارو خبر کرده بودم چون میدونستم میا دست بردار نیست
پایان
وای خوب شدددد تروخدا بگید ؟
میخوام ی رمان درخواستی دیگه رو شروع کنم (اص.مات،مافیا.عا.شقانه )
۵.۸k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.