چند پارتی( آسمان تنهای من) پارت ۲
چند پارتی( آسمان تنهای من) پارت ۲
ا.ت ویو
جونگکوک با یونا حرف زد اونم قبول کرد ک باهامون بیاد........
شروع ب کار کردیم و ساعت ۷ کارمون تموم شد.........
بعد از خداحافظی با رئیس از رستوران اومدم بیرون....
جونگکوک: خب دخترا اول کجا بریم....
یونا: اوم من فک میکنم بریم اول شام بخوریم و بعدش.....منم نمیدونم....
جونگکوک: ا.ت نظرتو چیه.....
ا.ت: خب باشه اول بریم شام بخوریم و بعدش بزار ببینم چی میشه
جونگکوک: باشه.....بیاین این نزدیکا یه رستوران هست غذاهاش خوبه و قیمتش مناسبه....
یونا: باشه.....
توراه میدیم ک یونا و جونگکوک چقد باهم خوب بودن...فک میکردم واسشون مزاحمم.......
...
دور میز رو صندلی ها نشسته بودیم...و منتظر سفارش هامون بودیم.....بلاخره اومد........من سوپ و کیمباب سفارش دادم..اونام کیمباب کیمچی سوپ مرغ
....داشتیم غذا میخورديم ..یونا لیوان آب و برداشت.....اما قبل از اینکه بنوشه همش رو لباسش ریخت...و اونموقع دیدیم جونگکوک چقد نگران شد و سریع پاکش کرد.......یونا بلند شدو گفت میخاد بره دستشویی..........
بعد از رفتنش به جونگکوک نگاه کردم و تو ذهنم به خودمگفتم.....
ا.ت: ( دختر اون تورو دوس نداره)
جونگکوک: هی ا.ت خوبی...دختر.....یه ساعته صدات میزنم....چی شده...میخای چیزی بگی.....
ات:( آره میخام بگم چقد دوست دارم اما نه)
ا.ت: خب نه...چیزی نیست فقط کمی خستم......
جونگکوک: باشه...پس الان میریم خونه یه وقت دیگه بریم بیرون بگردیم....
ا.ت: باشه......
جونگکوک پول و حساب کرد و بعدش تاکسی گرفت و به راننده گفت ک یونا رو برسونه خونه.... خونه ما نزدیک بود پس پیاده رفتیم...
تو راه نمیدونستم چیکار کنم...بهش بگم...یا نه.....
جونگکوک: ا.ت....
ا.ت: هوم......
جونگکوک: میخام یچیزی بهت بگم....بهم کمک میکنی تا به دستش بیارم.....
ا.ت: چه هست..
جونگکوک: خب...چون منو تو سالهاست همومیشناسم.....میخامبگم...ک میشه بهم کمک کنی تا به یونا بگم دوسش دارم..........
دیگه تموم شد.......همه ی رویاهای ک با جونگکوک داشتم از بین رفت..............الان چیکار کنم....به کسی ک دوسش دارم کمک کنم.......تا بره با يکی ديگه باشه......اما اگه واقعا دوسش دارم باید ببینیم کجا خوشحاله با کی خوشحاله......پس يعنی باید اینکارو کنم...
جونگکوک: ا.ت...حالت خوبه....امروز فک میکنم....خوب نیستی...از صبح ک تو فکری........
ا.ت: نه نه...خوبم.....باشه بهت کمک میکنم.....
جونگکوک: وای...خدا...ممنون....
اومد و بغلم کرد.................از دورن شکسته بودم...اما از بیرون باید میخندیم.....واسم سخته.........
جونگکوک: ممنون..ممنون.....
ازم جدا شدو گفت....
جونگکوک: خب توهم میخاستی بهم چیزیو بگی.......
ا.ت: نه مهم نیه......
جونگکوک: ا.تتتتتتتتتتت( کشیده )
هرموقع اینجوری صدام میکرد...یعنی تا نگم ولم نمیکنه.......
اصن چی بگم....
بگم منم دوست دارم......میخام باهات باشم...منم عاشقتم.......میخای اینارو بیشنوی .......
ا.ت: خب راستش منم ازت کمک میخام....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
حمایت 🌠
ا.ت ویو
جونگکوک با یونا حرف زد اونم قبول کرد ک باهامون بیاد........
شروع ب کار کردیم و ساعت ۷ کارمون تموم شد.........
بعد از خداحافظی با رئیس از رستوران اومدم بیرون....
جونگکوک: خب دخترا اول کجا بریم....
یونا: اوم من فک میکنم بریم اول شام بخوریم و بعدش.....منم نمیدونم....
جونگکوک: ا.ت نظرتو چیه.....
ا.ت: خب باشه اول بریم شام بخوریم و بعدش بزار ببینم چی میشه
جونگکوک: باشه.....بیاین این نزدیکا یه رستوران هست غذاهاش خوبه و قیمتش مناسبه....
یونا: باشه.....
توراه میدیم ک یونا و جونگکوک چقد باهم خوب بودن...فک میکردم واسشون مزاحمم.......
...
دور میز رو صندلی ها نشسته بودیم...و منتظر سفارش هامون بودیم.....بلاخره اومد........من سوپ و کیمباب سفارش دادم..اونام کیمباب کیمچی سوپ مرغ
....داشتیم غذا میخورديم ..یونا لیوان آب و برداشت.....اما قبل از اینکه بنوشه همش رو لباسش ریخت...و اونموقع دیدیم جونگکوک چقد نگران شد و سریع پاکش کرد.......یونا بلند شدو گفت میخاد بره دستشویی..........
بعد از رفتنش به جونگکوک نگاه کردم و تو ذهنم به خودمگفتم.....
ا.ت: ( دختر اون تورو دوس نداره)
جونگکوک: هی ا.ت خوبی...دختر.....یه ساعته صدات میزنم....چی شده...میخای چیزی بگی.....
ات:( آره میخام بگم چقد دوست دارم اما نه)
ا.ت: خب نه...چیزی نیست فقط کمی خستم......
جونگکوک: باشه...پس الان میریم خونه یه وقت دیگه بریم بیرون بگردیم....
ا.ت: باشه......
جونگکوک پول و حساب کرد و بعدش تاکسی گرفت و به راننده گفت ک یونا رو برسونه خونه.... خونه ما نزدیک بود پس پیاده رفتیم...
تو راه نمیدونستم چیکار کنم...بهش بگم...یا نه.....
جونگکوک: ا.ت....
ا.ت: هوم......
جونگکوک: میخام یچیزی بهت بگم....بهم کمک میکنی تا به دستش بیارم.....
ا.ت: چه هست..
جونگکوک: خب...چون منو تو سالهاست همومیشناسم.....میخامبگم...ک میشه بهم کمک کنی تا به یونا بگم دوسش دارم..........
دیگه تموم شد.......همه ی رویاهای ک با جونگکوک داشتم از بین رفت..............الان چیکار کنم....به کسی ک دوسش دارم کمک کنم.......تا بره با يکی ديگه باشه......اما اگه واقعا دوسش دارم باید ببینیم کجا خوشحاله با کی خوشحاله......پس يعنی باید اینکارو کنم...
جونگکوک: ا.ت...حالت خوبه....امروز فک میکنم....خوب نیستی...از صبح ک تو فکری........
ا.ت: نه نه...خوبم.....باشه بهت کمک میکنم.....
جونگکوک: وای...خدا...ممنون....
اومد و بغلم کرد.................از دورن شکسته بودم...اما از بیرون باید میخندیم.....واسم سخته.........
جونگکوک: ممنون..ممنون.....
ازم جدا شدو گفت....
جونگکوک: خب توهم میخاستی بهم چیزیو بگی.......
ا.ت: نه مهم نیه......
جونگکوک: ا.تتتتتتتتتتت( کشیده )
هرموقع اینجوری صدام میکرد...یعنی تا نگم ولم نمیکنه.......
اصن چی بگم....
بگم منم دوست دارم......میخام باهات باشم...منم عاشقتم.......میخای اینارو بیشنوی .......
ا.ت: خب راستش منم ازت کمک میخام....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
حمایت 🌠
۱۲.۲k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲