rejected p31
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
صدای قدم های پسرک تمام فضای کارگاه متروکه رو فرا گرفته بود ،
آروم آروم به سمت مرد که پشتش بهش بود و داشت از پنجره های بزرگ اون کارگاه به فضای تاریک و بیابانی بیرون نگاه میکرد ، رفت
مرد بدون نگاه بهش لب زد
جونگین: چرا اومدی؟
پسرک بلاخره قدم هاشو متوقف کرد و توی چند قدمی با مرد ایستاد
سوبین : میتونیم کمی صحبت کنیم ؟
پسر پوزخندی زد و روشو به سمت سوبین که با قیافه ای ناراحت و ناامید جلوش ایستاده بود، داد
جونگین: میخوای صحبت کنی ؟
پوزخندی صدا دار زد
جونگین: نکنه کتک های اون روزت برات کافی نبوده ؟
سوبین چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت که باعث شد جونگین پوزخندش رو یادش بره و با نفرت نگاهش رو به سوبین داد
سوبین : متاسفم....میدونم...میدونم قابل بخشش نیست...میدونم وحشتناک بودم....میدونم اشتباه کردم میدونم چقدر بد بودم....من......فقط متاسفم......با اینکه یک شیطان بودم.....
بغض به گلوش هجوم آورد و باعث شد نتونه حرفش رو کامل کنه و جلوی جونگین به زانو افتاد
سوبین : لطفاً.....منو ببخش..... لطفاً
جونگین نگاه پر از تعجبش رو به پسرکی که حالا جلوش به زانو درومده بود داد
جونگین:چ...چیکار میکنی ؟
اشک به چشمای پسرک هجوم آورد و همینطور که رو به روی جونگین روی زانوهایش بود، خودش رو بیشتر هم کرد
سوبین : لطفاً.....میدونم....میدونم چقدر پست و عوضی بودم....ثروت و خوشبختی کورم کرده بود....میدونم...خیلی بدی ها بهت کردم....منو ببخش.... لطفاً
جونگین همچنان با تعجب به پسرک جلوش نگاه میکرد و حالا سوبین آروم آروم اشک میریخت و همچنان التماس میکرد.
.
توی ماشین نشسته بود و متفکر به نقطه ای نامشخص خیره بود.
نگاهش رو به دیوار های متروکه ی کارگاهی که حال جونگین و سوبین توش بودن انداخت و دوباره به جاده ی تاریک جلوش خیره شد
تمام ذهنش رو جملات سوبین فرا گرفته بود،
(فلش بک )
سوبین : میدونم...اما..... لطفاً....شما هم خواهر منو ببخشید
هیون سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد
سوبین : اون...خیلی پشیمونه.....و.....
پسرک لبخند کمرنگی زد
سوبین : دوستت داره
(پایان فلش بک )
_ دوستم داره؟
نگاه بیحالش رو از جاده گرفت و نفس عمیقی کشید و خودش رو به تکیه گاه صندلی بخش راننده تکیه داد
_ واقعاً.......دوستم داره ؟
#فیکشن
#هیونجین
صدای قدم های پسرک تمام فضای کارگاه متروکه رو فرا گرفته بود ،
آروم آروم به سمت مرد که پشتش بهش بود و داشت از پنجره های بزرگ اون کارگاه به فضای تاریک و بیابانی بیرون نگاه میکرد ، رفت
مرد بدون نگاه بهش لب زد
جونگین: چرا اومدی؟
پسرک بلاخره قدم هاشو متوقف کرد و توی چند قدمی با مرد ایستاد
سوبین : میتونیم کمی صحبت کنیم ؟
پسر پوزخندی زد و روشو به سمت سوبین که با قیافه ای ناراحت و ناامید جلوش ایستاده بود، داد
جونگین: میخوای صحبت کنی ؟
پوزخندی صدا دار زد
جونگین: نکنه کتک های اون روزت برات کافی نبوده ؟
سوبین چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت که باعث شد جونگین پوزخندش رو یادش بره و با نفرت نگاهش رو به سوبین داد
سوبین : متاسفم....میدونم...میدونم قابل بخشش نیست...میدونم وحشتناک بودم....میدونم اشتباه کردم میدونم چقدر بد بودم....من......فقط متاسفم......با اینکه یک شیطان بودم.....
بغض به گلوش هجوم آورد و باعث شد نتونه حرفش رو کامل کنه و جلوی جونگین به زانو افتاد
سوبین : لطفاً.....منو ببخش..... لطفاً
جونگین نگاه پر از تعجبش رو به پسرکی که حالا جلوش به زانو درومده بود داد
جونگین:چ...چیکار میکنی ؟
اشک به چشمای پسرک هجوم آورد و همینطور که رو به روی جونگین روی زانوهایش بود، خودش رو بیشتر هم کرد
سوبین : لطفاً.....میدونم....میدونم چقدر پست و عوضی بودم....ثروت و خوشبختی کورم کرده بود....میدونم...خیلی بدی ها بهت کردم....منو ببخش.... لطفاً
جونگین همچنان با تعجب به پسرک جلوش نگاه میکرد و حالا سوبین آروم آروم اشک میریخت و همچنان التماس میکرد.
.
توی ماشین نشسته بود و متفکر به نقطه ای نامشخص خیره بود.
نگاهش رو به دیوار های متروکه ی کارگاهی که حال جونگین و سوبین توش بودن انداخت و دوباره به جاده ی تاریک جلوش خیره شد
تمام ذهنش رو جملات سوبین فرا گرفته بود،
(فلش بک )
سوبین : میدونم...اما..... لطفاً....شما هم خواهر منو ببخشید
هیون سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد
سوبین : اون...خیلی پشیمونه.....و.....
پسرک لبخند کمرنگی زد
سوبین : دوستت داره
(پایان فلش بک )
_ دوستم داره؟
نگاه بیحالش رو از جاده گرفت و نفس عمیقی کشید و خودش رو به تکیه گاه صندلی بخش راننده تکیه داد
_ واقعاً.......دوستم داره ؟
۱۲.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.