من اومممددممم،ایندفعه کمه اما بزای دفعات بعد زیادتر مینوی
من اومممددممم،ایندفعه کمه اما بزای دفعات بعد زیادتر مینویسم،بفرمایید،نظر یادتون (≧∇≦)/
Super Stars:
بخش هشتم:
درحتل حرف زدن بودن که کیو جونگ پشمک فروش رو دید و گفت:هبوری خانم شما همینجا بایستید تا من بیام(^v^)
هیوری:بسیارخب.
وقتی کیو رفت هیوری هم پشمک فروش رو دید و رفت سمتش،کیو و هیوری باهم به پشمک فروش رسیدن و سلام کردن.
هبوری و کیو جونگ باهم گفتن:دوتا پشمک!
بعد متوجه این شدن که باهم اومدن و قصد خربد یه چیز رو دتشتن.
هیوری گفت:آقا لطفا فقط دوتا بدید نه چهارتا!
کیوجونگ:نه چهارتا بدید،شاید رفتیمپیش هیونگ و یوری،همون چهارتا رو بدید.
-باشه.
هیوری دست کرد داخل کیفش و حساب کرد،با کلی اسرار موفق شد مانع پرداخت توسط کیو جونگ بشه.
تو راه هیونگ و یوری هم دیدن،یه جا نشستن و یکم مشغول صحبت شدن.
هیون و شین حجونگ هم داخل یه رستوران داشتن ناهار میخوردن،دیگه وقت ناهار بود.
هیون:خب شین جونگ خانم یکم از خودتون بگید!
شین جونگ:خب چی بگم؟
-شما از طرفدارای چه گروهی هستید؟
شین جونگ هم تو دلش گفت:من طرفدار خودتم،واااییی.
بعد به خودش اومد و گفت:من از طرفدارای گروه خودتونم(^.^)
-چه خوب،:-)راستی چه تصمیمی برای گروهتون دارید؟
-فعلا که تصمیمی نگرفتیم،اما امیدواریم به زودی اولین آهنگمون رو بخونیم،خیلی خوب میشه اینجوری:-)
-خیلی خوبه(⌒▽⌒)
از طرق دیگه هم یونگ سنگ از سوریو میپرسید:اسم قشنگی برای گروه گذاشتید،انتخاب شما بیود؟
-فقط انتخاب من نبود،انتخاب هر پنج نفرمون بود.
-خانومای خوش سلیقه ای هستید،راستی!این اطراف یه پارک خیلی قشنگ هست دلتون میخواد ببرمتون اونجا؟
دستشو گرفت و بلمدش کرد و گفت:بیا،بیا ببرمت،خیلی خوشت میاد،یکم هم پیاده روی میکنیم.
سوریو:باشه،فقط صبر کنید کیفمو بردارم.
کیفش رو برداشت و راه افتادن.
بیرون هوای خنکی میوزید.درحال عبور از خیابون بودن و سوریو داشت رد میشد از خیابون که یه ماشین با سرعت اومد،حتی با دیدن سوریو سرعتشو کم نکرد،وقتی یونگ سنگ متوجه سرعت ماشین شد دست سوریو رو گرفت و کشید عقب.
راننده ترمز کرد تا عذر خواهی کنه،یونگ سنگ سرشو اورد بالا و گفت:لطفا حواستون باشه،وقتی خانوم دارم از خیابون عبور میکنن سرعتتون رو یا کم کنید یا ترمز کنید،نزدیک بود که خانوم رو زیر بگیرید!
پسر جوونی راننده بود و یونگ سنگ رو میشناخت و از طرفداراش بود،با دیدنش تعجب کرد،عذر خواهی کرد و قبل از رفتن گفت:میشه یه امضا به من بدید؟
یونگ سنگ هم خودکارش رو از توی جیبش در اورد و روی برگه ای که پسر داده بود رو امضا کرد.
Super Stars:
بخش هشتم:
درحتل حرف زدن بودن که کیو جونگ پشمک فروش رو دید و گفت:هبوری خانم شما همینجا بایستید تا من بیام(^v^)
هیوری:بسیارخب.
وقتی کیو رفت هیوری هم پشمک فروش رو دید و رفت سمتش،کیو و هیوری باهم به پشمک فروش رسیدن و سلام کردن.
هبوری و کیو جونگ باهم گفتن:دوتا پشمک!
بعد متوجه این شدن که باهم اومدن و قصد خربد یه چیز رو دتشتن.
هیوری گفت:آقا لطفا فقط دوتا بدید نه چهارتا!
کیوجونگ:نه چهارتا بدید،شاید رفتیمپیش هیونگ و یوری،همون چهارتا رو بدید.
-باشه.
هیوری دست کرد داخل کیفش و حساب کرد،با کلی اسرار موفق شد مانع پرداخت توسط کیو جونگ بشه.
تو راه هیونگ و یوری هم دیدن،یه جا نشستن و یکم مشغول صحبت شدن.
هیون و شین حجونگ هم داخل یه رستوران داشتن ناهار میخوردن،دیگه وقت ناهار بود.
هیون:خب شین جونگ خانم یکم از خودتون بگید!
شین جونگ:خب چی بگم؟
-شما از طرفدارای چه گروهی هستید؟
شین جونگ هم تو دلش گفت:من طرفدار خودتم،واااییی.
بعد به خودش اومد و گفت:من از طرفدارای گروه خودتونم(^.^)
-چه خوب،:-)راستی چه تصمیمی برای گروهتون دارید؟
-فعلا که تصمیمی نگرفتیم،اما امیدواریم به زودی اولین آهنگمون رو بخونیم،خیلی خوب میشه اینجوری:-)
-خیلی خوبه(⌒▽⌒)
از طرق دیگه هم یونگ سنگ از سوریو میپرسید:اسم قشنگی برای گروه گذاشتید،انتخاب شما بیود؟
-فقط انتخاب من نبود،انتخاب هر پنج نفرمون بود.
-خانومای خوش سلیقه ای هستید،راستی!این اطراف یه پارک خیلی قشنگ هست دلتون میخواد ببرمتون اونجا؟
دستشو گرفت و بلمدش کرد و گفت:بیا،بیا ببرمت،خیلی خوشت میاد،یکم هم پیاده روی میکنیم.
سوریو:باشه،فقط صبر کنید کیفمو بردارم.
کیفش رو برداشت و راه افتادن.
بیرون هوای خنکی میوزید.درحال عبور از خیابون بودن و سوریو داشت رد میشد از خیابون که یه ماشین با سرعت اومد،حتی با دیدن سوریو سرعتشو کم نکرد،وقتی یونگ سنگ متوجه سرعت ماشین شد دست سوریو رو گرفت و کشید عقب.
راننده ترمز کرد تا عذر خواهی کنه،یونگ سنگ سرشو اورد بالا و گفت:لطفا حواستون باشه،وقتی خانوم دارم از خیابون عبور میکنن سرعتتون رو یا کم کنید یا ترمز کنید،نزدیک بود که خانوم رو زیر بگیرید!
پسر جوونی راننده بود و یونگ سنگ رو میشناخت و از طرفداراش بود،با دیدنش تعجب کرد،عذر خواهی کرد و قبل از رفتن گفت:میشه یه امضا به من بدید؟
یونگ سنگ هم خودکارش رو از توی جیبش در اورد و روی برگه ای که پسر داده بود رو امضا کرد.
۲.۳k
۰۹ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.