رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۸۶
کایان با دستانی شل شده و نگاهی متعجب هنوز سوگل را مینگریست، زبانش را داخل دهان چرخانده و با خماری تنها یک کلمه گفت:
- Üzgünüm
<<ببخشید!>
سپس راهش را کشیده و برگشت، انگار یک سطل آب سرد رویش خالی شده بود بدنش درحال گر گرفتن بود از اینهمه نامهربانی اطرافیانش!
سوگل در را بست و چراغ را خاموش کرده و روی تخت نشست.
ابروهای پرپشتش با اخمی غلیظ درهم گره خورده بودند، اصلا دلش راضی نمیشد با کایان که آن همه با محبت بود اینگونه رفتار کند اما توان مقابله با بکتاش را هم نداشت.
از زور عصبانیت قطرهای اشک از گوشه چشمش چکید اما سریع پس زده و در تاریکی اتاق به سمت بالکن رفت تا ببسند کایان آنجاست یا رفته!
کایان درحالی که لپتاپ را روی میز کوچک بالکن قرار میداد دستی به صورتش کشیده و به نرده تکیه داد سپس کمی آسمان را نگریست و درآخر تصمیم گرفت همینجا بخوابد.
از این رو روتختی مخصوص بالکن را آورده و روی زمین انداخت سپس بالشتش را روی آن گذاشت و دراز کشید، همه اینها زیر نگاه خمار و مخفیانه سوگل اتفاق افتاد و با هر حرکت کایان، چندینبار خود را فحش باران کرد که چرا با او اینگونه رفتار کرده.
بالاخره همگی به خواب رفتند اما بماند که آسیه چهفکرهایی در سر داشت، چندبار برای آمدن به اتاق کایان تلاش کرد اما با مخالفت قدیر روبه رو شد، قدیر میگفت:
- بزار پسرمون کمی مسئولیتپذیر بار بیاد، هر تقی به توقی میخوره نرو پیشش!
صبح علیالطلوع کایان بیدار شده و به بیمارستان رفت و تا شب هیچیک از اهالی خانه را ندید، هرچند اگر هم میدید هیچچیز تغییر خاصی نمیکرد.
در این چند روزی که از روز مهمانی گذشته بود کایان با همه سرد بوده و حتی لبخند هم نمیزد، تنها فکرش درگیر رفتار خانواده با او بود که چرا همچون یک غریبه با او رفتار میکنند، در این چند روز کایان و سوگل جز سر میز شام با هم دیدار نداشتند و این سوگل را بیشتر ناراحت میکرد، چرا که از روزی که آنها پا به این خانه گذاشته بودند رابطه کایان با او بسیار خوب بود تا زمانی که خود میانهشان را شکرآب کرد.
کایان با دستانی شل شده و نگاهی متعجب هنوز سوگل را مینگریست، زبانش را داخل دهان چرخانده و با خماری تنها یک کلمه گفت:
- Üzgünüm
<<ببخشید!>
سپس راهش را کشیده و برگشت، انگار یک سطل آب سرد رویش خالی شده بود بدنش درحال گر گرفتن بود از اینهمه نامهربانی اطرافیانش!
سوگل در را بست و چراغ را خاموش کرده و روی تخت نشست.
ابروهای پرپشتش با اخمی غلیظ درهم گره خورده بودند، اصلا دلش راضی نمیشد با کایان که آن همه با محبت بود اینگونه رفتار کند اما توان مقابله با بکتاش را هم نداشت.
از زور عصبانیت قطرهای اشک از گوشه چشمش چکید اما سریع پس زده و در تاریکی اتاق به سمت بالکن رفت تا ببسند کایان آنجاست یا رفته!
کایان درحالی که لپتاپ را روی میز کوچک بالکن قرار میداد دستی به صورتش کشیده و به نرده تکیه داد سپس کمی آسمان را نگریست و درآخر تصمیم گرفت همینجا بخوابد.
از این رو روتختی مخصوص بالکن را آورده و روی زمین انداخت سپس بالشتش را روی آن گذاشت و دراز کشید، همه اینها زیر نگاه خمار و مخفیانه سوگل اتفاق افتاد و با هر حرکت کایان، چندینبار خود را فحش باران کرد که چرا با او اینگونه رفتار کرده.
بالاخره همگی به خواب رفتند اما بماند که آسیه چهفکرهایی در سر داشت، چندبار برای آمدن به اتاق کایان تلاش کرد اما با مخالفت قدیر روبه رو شد، قدیر میگفت:
- بزار پسرمون کمی مسئولیتپذیر بار بیاد، هر تقی به توقی میخوره نرو پیشش!
صبح علیالطلوع کایان بیدار شده و به بیمارستان رفت و تا شب هیچیک از اهالی خانه را ندید، هرچند اگر هم میدید هیچچیز تغییر خاصی نمیکرد.
در این چند روزی که از روز مهمانی گذشته بود کایان با همه سرد بوده و حتی لبخند هم نمیزد، تنها فکرش درگیر رفتار خانواده با او بود که چرا همچون یک غریبه با او رفتار میکنند، در این چند روز کایان و سوگل جز سر میز شام با هم دیدار نداشتند و این سوگل را بیشتر ناراحت میکرد، چرا که از روزی که آنها پا به این خانه گذاشته بودند رابطه کایان با او بسیار خوب بود تا زمانی که خود میانهشان را شکرآب کرد.
۱.۹k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.