رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت۸۷
کایان لپتاپ در دست داخل پذیرایی نشسته و درحال جمعآوری پروندههای بیماران بود همانطور که مشغول تایپ موارد مورد نیاز بود آسیه کنارش نشسته و دستش را دور شانه او انداخت، کایان سرش را بلند کرد و به تک خندهای اکتفا کرده و پرسید:
- Ne oldu anne, unuttun beni!
<<چی شده مامان، یاد من افتادی!>>
آسیه دستی روی موهای کایان کشیده و گفت:
- Oğlum bu nedir! Sadece birkaç gün!
<<پسرم، این چه حرفیه! این چند روز فقط!>>
ادامه نداد و سعی کرد حرفهای قدیر را فراموش کند پس پرسید:
- Bugün neden işe gitmedin?
<<امروز چرا سرکار نرفتی؟>>
کایان سر تکان داد و درحالی که سرش را بالا میگرفت با دیدن سوگل بالای پلهها آب دهانش را قورت داده و نگاهش را گرفت سپس جواب داد:
- Vardiyam bir gün gecikti!
<<شیفتبندی کردن، شیفتم یک روز درمیان شده!>>
نگاه خیره سوگل به کایان بود در این مدتی که با آنها همخانه شده بودند بیشترین وابستگی را به کایان تجربه کرده بود، حتی با اینکه در این چند روز کایان با او هیچ کلمهای سخن نگفته بود اما شبها زیرکانه از داخل بالکن او را دید زده و دورادور حواسش به او بود.
تا به حال تنها کسی که توانسته بود لبخند واقعی را به لبهایش ببخشد کایان بوده و تنها او بود که میتوانست با شوخیهای گهگاه بیمزه و دوستداشتنیاش او را بخنداند.
سوگل از رفتارش بسیار پشیمان بود هرچند حرفهای بکتاش زیر گوشش درحال رژه رفتن بودند اما نباید اینگونه میگذشت چرا که با دیدن کایان در نزدیکیاش اما بیتفاوتی او قلبش هزارانبار خود را بر سینه میکوبید.
با این وجود سعی میکرد دوباره سرصحبت را با او باز کند تا قلبش آنقدر بیتابی نکند.
عمه هاریکا از اتاقش خارج شد و با دیدن سوگل در اولین پله، استوار به سمتش قدم برداشته و به او که رسید با دیدن رد نگاهش اخم کرده و بیتفاوت گفت:
- حال دختر خودم چهطوره؟
سوگل تشکری کرد اما بسیار سرد و بیروح.
عمه اشارهای به کایان کرده و گفت:
- این روند رو ادامه بده! این بهترین کاره.
سوگل که تیکه حرفش را گرفته بود آبدهان را قورت داده و برای این که جلوی عمه بیاحترامی از او سر نزند ببخشیدی گفته و از پلهها پایین رفت.
همزمان صدای راحله در سالن پیچید که درحال صحبت با مهناز بود.
- بله- بله! حتما!
- نه نیازی نیست من خودم به همه میگم.
- خدا حفظش کنه. انشالله همیشه به شادی!
- سلامت باشید به آقا بویوک هم سلام برسونید، مچکرم، بله تلفن رو میدم با عمه صحبت کنید.
کایان لپتاپ در دست داخل پذیرایی نشسته و درحال جمعآوری پروندههای بیماران بود همانطور که مشغول تایپ موارد مورد نیاز بود آسیه کنارش نشسته و دستش را دور شانه او انداخت، کایان سرش را بلند کرد و به تک خندهای اکتفا کرده و پرسید:
- Ne oldu anne, unuttun beni!
<<چی شده مامان، یاد من افتادی!>>
آسیه دستی روی موهای کایان کشیده و گفت:
- Oğlum bu nedir! Sadece birkaç gün!
<<پسرم، این چه حرفیه! این چند روز فقط!>>
ادامه نداد و سعی کرد حرفهای قدیر را فراموش کند پس پرسید:
- Bugün neden işe gitmedin?
<<امروز چرا سرکار نرفتی؟>>
کایان سر تکان داد و درحالی که سرش را بالا میگرفت با دیدن سوگل بالای پلهها آب دهانش را قورت داده و نگاهش را گرفت سپس جواب داد:
- Vardiyam bir gün gecikti!
<<شیفتبندی کردن، شیفتم یک روز درمیان شده!>>
نگاه خیره سوگل به کایان بود در این مدتی که با آنها همخانه شده بودند بیشترین وابستگی را به کایان تجربه کرده بود، حتی با اینکه در این چند روز کایان با او هیچ کلمهای سخن نگفته بود اما شبها زیرکانه از داخل بالکن او را دید زده و دورادور حواسش به او بود.
تا به حال تنها کسی که توانسته بود لبخند واقعی را به لبهایش ببخشد کایان بوده و تنها او بود که میتوانست با شوخیهای گهگاه بیمزه و دوستداشتنیاش او را بخنداند.
سوگل از رفتارش بسیار پشیمان بود هرچند حرفهای بکتاش زیر گوشش درحال رژه رفتن بودند اما نباید اینگونه میگذشت چرا که با دیدن کایان در نزدیکیاش اما بیتفاوتی او قلبش هزارانبار خود را بر سینه میکوبید.
با این وجود سعی میکرد دوباره سرصحبت را با او باز کند تا قلبش آنقدر بیتابی نکند.
عمه هاریکا از اتاقش خارج شد و با دیدن سوگل در اولین پله، استوار به سمتش قدم برداشته و به او که رسید با دیدن رد نگاهش اخم کرده و بیتفاوت گفت:
- حال دختر خودم چهطوره؟
سوگل تشکری کرد اما بسیار سرد و بیروح.
عمه اشارهای به کایان کرده و گفت:
- این روند رو ادامه بده! این بهترین کاره.
سوگل که تیکه حرفش را گرفته بود آبدهان را قورت داده و برای این که جلوی عمه بیاحترامی از او سر نزند ببخشیدی گفته و از پلهها پایین رفت.
همزمان صدای راحله در سالن پیچید که درحال صحبت با مهناز بود.
- بله- بله! حتما!
- نه نیازی نیست من خودم به همه میگم.
- خدا حفظش کنه. انشالله همیشه به شادی!
- سلامت باشید به آقا بویوک هم سلام برسونید، مچکرم، بله تلفن رو میدم با عمه صحبت کنید.
۳.۶k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.