مافیای جذاب من پارت ۴۵
تا جنی بیاد بیرون به دیوار تکیه داده بودم و روی پاهام نشسته بودم و پاهامو بغل کردم.
ساعت 9:18
☆
بلاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. با سرعت دوییدم سمتش.
تهیونگ: دکتر چی شد؟
دکتر:....ما تمام تلاشمون کردیم.....خداروشکر گلوله به قلبشون نخورده بود. ولی هنوز سطح هوشیاری خیلی ضعیفه.
رزی:...ی..ینی بهوش میاد دیگه...نه؟؟؟*گریه*
چشمامو بستم و سرمو پایین انداختم. تعادلم داشت بهم میخورد که جونگکوک کمکم کرد روی صندلی بشینم...
رزی: همش تقصیر توئه!*داد و گریه خیلی خیلی زیاد*همش بهخاطر توی عوضیهههه!*¹⁷⁵فریاد* برای چی مواظبش نبودی!؟!!*گریه* من مادر و پدرم رو به وحشتناک ترین شکل ممکن از دست دادم!!*گریه* رفتن جنس رو دیگه به هیچ عنوان نمیتونم تحمل کنم!*داد و فریاد و جیغ و گریه خیلی خیلی خیلی بد تر*
#لیسا
رزی داشت خودشو میکشت. جیمین به زور تونست کنترلش کنه.
جیمین هم به هیچ عنوان خوب به نظر نمیومد.
تهیونگ چشماشو بسته بود و حتی سرشو برای یک ثانیه بالا نمیآورد.
من حالم داشت بهم میخورد.
لیسا: جونگوک...*بیحال*
جونگکوک: جانم؟
لیسا: حالم خیلی بده. میشه بریم بیرون یه هوایی بخورم?*بغض. باحال بد*
جونگکوک شونم گرفت و کمکم کرد بلندشم.
جونگکوک: بریم عزیزم.
رفتیم بیرون که یکم هوا بخورم.
حالم خیلی مساعد نبود.
جونگکوک: میخوای برگردیم خونه؟
لیسا: نه نه...خوبم.*لبخندفیک*
《صدایزنگگوشیلیسا》
گوشیمو رو از توی جیبم برداشتم و به صفحه ی نمایش نگاه کردم.
کوکی اومد جلو پیش منو به صفحه ی گوشیم نگاه کرد. و گفت:
کوک: کیه؟
لیسا: میخوای خودت جواب بدی؟ خواهرته.
کوک: نه.......
خب این رو هم گذاشتم....پارت بعدی قراره سه تا شخصیت دیگه هم اضافه بشه:))
ساعت 9:18
☆
بلاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. با سرعت دوییدم سمتش.
تهیونگ: دکتر چی شد؟
دکتر:....ما تمام تلاشمون کردیم.....خداروشکر گلوله به قلبشون نخورده بود. ولی هنوز سطح هوشیاری خیلی ضعیفه.
رزی:...ی..ینی بهوش میاد دیگه...نه؟؟؟*گریه*
چشمامو بستم و سرمو پایین انداختم. تعادلم داشت بهم میخورد که جونگکوک کمکم کرد روی صندلی بشینم...
رزی: همش تقصیر توئه!*داد و گریه خیلی خیلی زیاد*همش بهخاطر توی عوضیهههه!*¹⁷⁵فریاد* برای چی مواظبش نبودی!؟!!*گریه* من مادر و پدرم رو به وحشتناک ترین شکل ممکن از دست دادم!!*گریه* رفتن جنس رو دیگه به هیچ عنوان نمیتونم تحمل کنم!*داد و فریاد و جیغ و گریه خیلی خیلی خیلی بد تر*
#لیسا
رزی داشت خودشو میکشت. جیمین به زور تونست کنترلش کنه.
جیمین هم به هیچ عنوان خوب به نظر نمیومد.
تهیونگ چشماشو بسته بود و حتی سرشو برای یک ثانیه بالا نمیآورد.
من حالم داشت بهم میخورد.
لیسا: جونگوک...*بیحال*
جونگکوک: جانم؟
لیسا: حالم خیلی بده. میشه بریم بیرون یه هوایی بخورم?*بغض. باحال بد*
جونگکوک شونم گرفت و کمکم کرد بلندشم.
جونگکوک: بریم عزیزم.
رفتیم بیرون که یکم هوا بخورم.
حالم خیلی مساعد نبود.
جونگکوک: میخوای برگردیم خونه؟
لیسا: نه نه...خوبم.*لبخندفیک*
《صدایزنگگوشیلیسا》
گوشیمو رو از توی جیبم برداشتم و به صفحه ی نمایش نگاه کردم.
کوکی اومد جلو پیش منو به صفحه ی گوشیم نگاه کرد. و گفت:
کوک: کیه؟
لیسا: میخوای خودت جواب بدی؟ خواهرته.
کوک: نه.......
خب این رو هم گذاشتم....پارت بعدی قراره سه تا شخصیت دیگه هم اضافه بشه:))
۱۰.۴k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.