مافیای جذاب من پارت ۴۳
یکم بالاتر روی کوه توقف کرد. پیاده شدیم. میشد ابر هارو از اونجا لمس کرد. درواقع مه رو.
از اون بالا میشد کل شهر رو دید. تاحالا همچین جایی رو ندیده بودم.
هوا خیلی سرد شده بود. با اینکه لباس گرم پوشیده بودم، بازم سردم شده بود. ولی توجهی نکردم.
خیره به اون دور دورا بودم. به آسمون و تمام احساسات خوب بدو احساس کردم....دیگه نمیدونم کیم، چیم، اصلا برای چی به دنیا اومد.....دلم برای مامان و بابا تنگ شده....اونا همیشه توی این موقعه ها پیشم بودن....
نفهمیدم چی شد که اشکام روانه شدن...
#تهیونگ
حواس به دور و اطرافش بود. میخواستم با جنی راجب یه موضو مهم حرف بزنم....وقتی برگشتم سمتش دیدم داره اشک میریزه.
بهش نزدیک شدم. سرشو برگردوند و اشکاشو پاک کرد.
تهیونگ: ارزششو نداره....
جنی: چی ارزششو نداره؟
تهیونگ: اشکات..................درخشش چشماتو به خاطر گذشته هدر نده....آینده هم میتونه یه دقیقه دیگه باشه....پس کار خودتو بکن..... نگران این نباش که فردا چی میشه....عمر آدم اونقدری نیست که به همه چیز برسه....نه اینکه به فکر فکر نباشی که براش چیزی نداشته باشی...غصشو نخور...همه چیز درست میشه.....شاید یکم طول بکشه....ولی میتونی خودت پیدا کنی....
دلم میخواست کمکش کنم. قشنگ معلوم بود که کلی سختی کشیده...مثل خودم.......نمیخواستم اذیتت بشه...اما نمیدونستم باید چیکار کنم. فقط باهاش حرف میزدم.
دستمو سمت دراز کردم. دستمو گرفت کشیدمش سمت خودم. محکم بغلش کردم.
تهیونگ: شششششش....آروم باش خانم کوچولو.....
چشمامو بستم و با تمام وجودم حسش کردم. قلبم داشت از جاش درمیومد. موهاش مثل موج دریا بود. با بدن کوچیکش توی بغلم گم شده بود....
نفهمیدم چی شد که یه دفعه گفتم: تهیونگ: از اعماق دوست دارم.*آروم و با احساس*
#جنی
آرامش آغوشش مثل همیشه برام جدید بود. وقتی بهم گفت دوست دارم، ترسیدم. نمیدونم چرا. از بغلش بیرون اومدم. با چشمای متعجب نگاهش میکردم.
تهیونگ:....من....من...نمیخواستم اینو بگم. به خدا نمیخواستم بگم....*لکنت*
جنی: تهیونگ تو....تو....*لکنت و نفس نفس*
تهیونگ: آره.....آره ولی نمیخواستم این طوری بهت بگم. آره دوست دارم. از همون موقعی که با پاهای خونی دیدیمت ولی با چشای بسته....وقتی بهوش اومدی و با شجاعت بهم نگاه میکردی. از اون موقعی بغلت کردم. همون موقعی که برای اولین بار بوسیدمت. همون موقعی
که گریتو دیدم. همون موقعی که موهاتو لمس کردم....وقتی توی اون مهمونی روی پاهام نشستی برای اینکه حرص اونا رو در بیاری....به خاطر همش جنی........همش.
نمیدونستم باید چی بگم فقط سکوت کرده بودم.
اومدم یه چیزی بگم که یه دفعه......
از اون بالا میشد کل شهر رو دید. تاحالا همچین جایی رو ندیده بودم.
هوا خیلی سرد شده بود. با اینکه لباس گرم پوشیده بودم، بازم سردم شده بود. ولی توجهی نکردم.
خیره به اون دور دورا بودم. به آسمون و تمام احساسات خوب بدو احساس کردم....دیگه نمیدونم کیم، چیم، اصلا برای چی به دنیا اومد.....دلم برای مامان و بابا تنگ شده....اونا همیشه توی این موقعه ها پیشم بودن....
نفهمیدم چی شد که اشکام روانه شدن...
#تهیونگ
حواس به دور و اطرافش بود. میخواستم با جنی راجب یه موضو مهم حرف بزنم....وقتی برگشتم سمتش دیدم داره اشک میریزه.
بهش نزدیک شدم. سرشو برگردوند و اشکاشو پاک کرد.
تهیونگ: ارزششو نداره....
جنی: چی ارزششو نداره؟
تهیونگ: اشکات..................درخشش چشماتو به خاطر گذشته هدر نده....آینده هم میتونه یه دقیقه دیگه باشه....پس کار خودتو بکن..... نگران این نباش که فردا چی میشه....عمر آدم اونقدری نیست که به همه چیز برسه....نه اینکه به فکر فکر نباشی که براش چیزی نداشته باشی...غصشو نخور...همه چیز درست میشه.....شاید یکم طول بکشه....ولی میتونی خودت پیدا کنی....
دلم میخواست کمکش کنم. قشنگ معلوم بود که کلی سختی کشیده...مثل خودم.......نمیخواستم اذیتت بشه...اما نمیدونستم باید چیکار کنم. فقط باهاش حرف میزدم.
دستمو سمت دراز کردم. دستمو گرفت کشیدمش سمت خودم. محکم بغلش کردم.
تهیونگ: شششششش....آروم باش خانم کوچولو.....
چشمامو بستم و با تمام وجودم حسش کردم. قلبم داشت از جاش درمیومد. موهاش مثل موج دریا بود. با بدن کوچیکش توی بغلم گم شده بود....
نفهمیدم چی شد که یه دفعه گفتم: تهیونگ: از اعماق دوست دارم.*آروم و با احساس*
#جنی
آرامش آغوشش مثل همیشه برام جدید بود. وقتی بهم گفت دوست دارم، ترسیدم. نمیدونم چرا. از بغلش بیرون اومدم. با چشمای متعجب نگاهش میکردم.
تهیونگ:....من....من...نمیخواستم اینو بگم. به خدا نمیخواستم بگم....*لکنت*
جنی: تهیونگ تو....تو....*لکنت و نفس نفس*
تهیونگ: آره.....آره ولی نمیخواستم این طوری بهت بگم. آره دوست دارم. از همون موقعی که با پاهای خونی دیدیمت ولی با چشای بسته....وقتی بهوش اومدی و با شجاعت بهم نگاه میکردی. از اون موقعی بغلت کردم. همون موقعی که برای اولین بار بوسیدمت. همون موقعی
که گریتو دیدم. همون موقعی که موهاتو لمس کردم....وقتی توی اون مهمونی روی پاهام نشستی برای اینکه حرص اونا رو در بیاری....به خاطر همش جنی........همش.
نمیدونستم باید چی بگم فقط سکوت کرده بودم.
اومدم یه چیزی بگم که یه دفعه......
۱۱.۸k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.