عصبی بودن کاردستم داد 😡(25)
عصبی بودن کاردستم داد 😡(25)
کوک
از خواب بیدار شدم فکر می کردم تو خونه هستم ولی نبودم فقط یک سیاه چال بود و خودم و ا/ت
ا/ت خواب بود ساعت 8:47 بود دیگه خوابم نمی برد
ا/ت
چه خواب بدی دیدم............ خواب دیدم که.............
ارباب منو از سیاه چال در آورد
و گفت
ارباب: اگه می خوای اون پسره زنده بمونه باید با من ازدواج کنی
منم از ترس اینکه کوک رو بکشه باهاش ازدواج کردم
کوک هم که این رو فهمید داخل سیاه چال خود کشی کرد من وسط عروسیم با ارباب فهمیدم که کوک خود کشی کرده کلی گریه کردم و عروسی رو بهم زدم و ارباب من هم کشت خیس عرق شده بودم که با صدای
کوک از خواب پریدم
کوک
انگار که ا/ت داشت خواب بدی می دید من بیدارش کردم
کوک : ا/ت....... ا/ت...... ا/ت..... ا/ت..... ا/ت....
کلی صداش زدم تا بیدار شد بیدار که شد وایساد گریه کردن من گفتم
کوک:چی شده...... ا/ت (و بغلش کردم )
ا/ت: هیچی...... (گریه)
کوک: ا/ت اگه چیزی شده خب بگو
ا/ت: نه (گریه)
کوک: پس دیگه گریه نکن...... باش؟
ا/ت: باش (از بغلش در اومدم) (اشکام رو پاک کردم)
کای(ارباب)
بورا اومد دیگه تصمیم گرفتم که اون دختره که داخل سیاه چال هست رو بیارم که بشه خدمت کار شخصی
بورا...... دیگه بورا نمی تونه که کاراشو انجام بده پس رفتم داخل سیاه چال و در رو باز کردم و گفتم
کای:آهای تو بیا (اشاره به ا/ت)
ا/ت
پاشودم برم ببینم چی کار داره که کوک دستم رو گرفت
کوک: وایسا ببینم
کوک: چی کارش داری؟
کای : توام بیا (اشاره به کوک)
کوک
از خواب بیدار شدم فکر می کردم تو خونه هستم ولی نبودم فقط یک سیاه چال بود و خودم و ا/ت
ا/ت خواب بود ساعت 8:47 بود دیگه خوابم نمی برد
ا/ت
چه خواب بدی دیدم............ خواب دیدم که.............
ارباب منو از سیاه چال در آورد
و گفت
ارباب: اگه می خوای اون پسره زنده بمونه باید با من ازدواج کنی
منم از ترس اینکه کوک رو بکشه باهاش ازدواج کردم
کوک هم که این رو فهمید داخل سیاه چال خود کشی کرد من وسط عروسیم با ارباب فهمیدم که کوک خود کشی کرده کلی گریه کردم و عروسی رو بهم زدم و ارباب من هم کشت خیس عرق شده بودم که با صدای
کوک از خواب پریدم
کوک
انگار که ا/ت داشت خواب بدی می دید من بیدارش کردم
کوک : ا/ت....... ا/ت...... ا/ت..... ا/ت..... ا/ت....
کلی صداش زدم تا بیدار شد بیدار که شد وایساد گریه کردن من گفتم
کوک:چی شده...... ا/ت (و بغلش کردم )
ا/ت: هیچی...... (گریه)
کوک: ا/ت اگه چیزی شده خب بگو
ا/ت: نه (گریه)
کوک: پس دیگه گریه نکن...... باش؟
ا/ت: باش (از بغلش در اومدم) (اشکام رو پاک کردم)
کای(ارباب)
بورا اومد دیگه تصمیم گرفتم که اون دختره که داخل سیاه چال هست رو بیارم که بشه خدمت کار شخصی
بورا...... دیگه بورا نمی تونه که کاراشو انجام بده پس رفتم داخل سیاه چال و در رو باز کردم و گفتم
کای:آهای تو بیا (اشاره به ا/ت)
ا/ت
پاشودم برم ببینم چی کار داره که کوک دستم رو گرفت
کوک: وایسا ببینم
کوک: چی کارش داری؟
کای : توام بیا (اشاره به کوک)
۳۸.۴k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.