فیک یونکی زندگی درخشان
یونگی دستای ات رو گرفت و گفت
یونگی : پرنسسم ددی اومده ببینتتا ببخشید که ناراحتت کردم من ترو با دنیا عوض نمیکنم و اروم شروع کرد به گریه کردن
ات ویو
با صدای هق هق ضعیفی و هیس شدن دستم به هوش اومدم که یونکی رو دیدم که داره گریه میکنه و به خودش لعنت میفرسته
ات: یونگی ( ضعیف )
یونگی : جانم قشنگم
ات : زنت کجاس
یونگی : هعی ات من باش ازدواج نمیکنم من فقط ترو میخام
ات : اگه دوستم داری چرا داشتی باش ازدواج میکردی
یونگی : باور کن تقصیر بابام بود من نمیخاستم
ات : ولش کن من کی مرخص میشم
یونگی : بزار بهوش بیای بد بپرس
ات :یونگی ؟
یونگی : جانم
ات : تشنمه
یونگی : وایسا عشقم برم بیرون برات اب بیارم
ات : ممنون
یونگی رفت بیرون تا اب بیاره اما دو دقیقه بعد از رفتن یونکی مردی وارد اتاق شد و سعی کرد ...
یونگی : پرنسسم ددی اومده ببینتتا ببخشید که ناراحتت کردم من ترو با دنیا عوض نمیکنم و اروم شروع کرد به گریه کردن
ات ویو
با صدای هق هق ضعیفی و هیس شدن دستم به هوش اومدم که یونکی رو دیدم که داره گریه میکنه و به خودش لعنت میفرسته
ات: یونگی ( ضعیف )
یونگی : جانم قشنگم
ات : زنت کجاس
یونگی : هعی ات من باش ازدواج نمیکنم من فقط ترو میخام
ات : اگه دوستم داری چرا داشتی باش ازدواج میکردی
یونگی : باور کن تقصیر بابام بود من نمیخاستم
ات : ولش کن من کی مرخص میشم
یونگی : بزار بهوش بیای بد بپرس
ات :یونگی ؟
یونگی : جانم
ات : تشنمه
یونگی : وایسا عشقم برم بیرون برات اب بیارم
ات : ممنون
یونگی رفت بیرون تا اب بیاره اما دو دقیقه بعد از رفتن یونکی مردی وارد اتاق شد و سعی کرد ...
۸.۹k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.