pawn/پارت ۶۳
اسلاید بعد: یوجین
از زبان نویسنده:
یوجین شب رو پیش تهیونگ و ا/ت موند... توی اتاق مجزایی روی تخت دراز کشیده بود... مشغول چت کردن با ووک بود... یوجین در مدت کوتاهی به ووک علاقمند شده بود... برای اولین بار عاشق شده بود... راه و رسم عشق رو نمیدونست... چشم بسته دل داده بود... وقتی باهاش صحبت میکرد حال دیگه ای داشت... جور دیگه بود... ضربان قلبش شنیده میشد...
جلوی خودش لبخندهای بی صدایی میزد و لبهاشو از سر اشتیاق گاز میگرفت...
در سمت دیگه....
تهیونگ و ا/ت...
روی تخت کنار هم دراز کشیده بودن... ا/ت چشماشو بسته بود... تهیونگ اما به صورتش زل زده بود... هنوز هم تردیدهاش سر جا بود... اما حالا انقد عذاب آور نبودن... چون بنظرش ا/ت رفتار صادقانه ای داشت... قلب عاشق خودش هم طرفدار معشوقه ی چند سالش بود...
از زبان تهیونگ:
چشماشو روی هم گذاشته بود... ولی بیدار بود... بازم بعد از کلنجار رفتن با قلبم تسلیمش شدم...
مدام پهلو به پهلو میشد...بهم پشت کرد
دستمو توی موهاش بردم...
-نمیتونی بخوابی؟
ا/ت: نه
-برگرد سمتم...
از زبان نویسنده:
ا/ت سمتش برگشت... ته لبهاشو گذاشت روی لبای داغ ا/ت... وقتی حسش کرد... شیفته ی اون گرما شد... دستشو انداخت دور کمرش و سمت خودش کشیدش... دوباره میخواست ببوستش... چشمشو بست و به سمت لباش رفت... دستای سرد ا/ت مانعش شد... انگشت اشارشو رو لب تهیونگ گذاشته بود... تهیونگ چشمشو باز کرد... لحظاتی در سکوت به هم خیره شدن... ا/ت گفت: فکرم مشغوله... یه چیزی این وسط عجیبه!!!
تهیونگ: چی عزیزم؟
ا/ت: چطوریه که تا الان خانوادم واکنش نشون ندادن؟
تهیونگ: آره... عجیبه!
ولی من فک میکنم خودشونم میدونن به راحتی حریفمون نمیشن
ا/ت: یعنی رهامون میکنن؟
تهیونگ: نمیدونم... باید با پدر مادرم صحبت کنم... اونموقع میشه نظر داد... حالا تو غصه نخور... حلش میکنیم
ا/ت: امیدوارم...
روز بعد...
از زبان چانیول:
از سر اجبار با سویول همکاری میکردم... موقت بود!... میتونستم تحمل کنم...
با سویول قرار بود بریم پیش یه شخصی که قرار بود کمکمون کنه...
از زبان سویول:
داشتم میبردمش پیش ووک... مطمئن بودم چانیول با فهمیدن این قضیه که ووک از اولشم با نقشه وارد ماجرا شده حسابی به هم میریزه... ولی مجبور بود کنار بیاد... از قبل به ووک اطلاع داده بودم... تا خودشو برای هر واکنشی از طرف چانیول حاضر کنه...
از زبان ووک:
چانیول با دیدن من از این رو به اون رو شد... بصورت ناگهانی طرف من اومد... و به یقه ی پیراهنم چنگ زد... سویول بلافاصله بین ما قرار گرفت و اونو از من جدا کرد... و گفت: چانیول آروم باش!
چانیول: چطوری آروم باشم؟ شما عوضیا کی هستین؟ این آدم رییس شرکتیه که ات پیشش کار میکنه بعد الان با توئه!! شماها از قبل نقشه داشتین!! نکنه میخواستین به خواهر من آسیبی بزنین؟
از زبان نویسنده:
یوجین شب رو پیش تهیونگ و ا/ت موند... توی اتاق مجزایی روی تخت دراز کشیده بود... مشغول چت کردن با ووک بود... یوجین در مدت کوتاهی به ووک علاقمند شده بود... برای اولین بار عاشق شده بود... راه و رسم عشق رو نمیدونست... چشم بسته دل داده بود... وقتی باهاش صحبت میکرد حال دیگه ای داشت... جور دیگه بود... ضربان قلبش شنیده میشد...
جلوی خودش لبخندهای بی صدایی میزد و لبهاشو از سر اشتیاق گاز میگرفت...
در سمت دیگه....
تهیونگ و ا/ت...
روی تخت کنار هم دراز کشیده بودن... ا/ت چشماشو بسته بود... تهیونگ اما به صورتش زل زده بود... هنوز هم تردیدهاش سر جا بود... اما حالا انقد عذاب آور نبودن... چون بنظرش ا/ت رفتار صادقانه ای داشت... قلب عاشق خودش هم طرفدار معشوقه ی چند سالش بود...
از زبان تهیونگ:
چشماشو روی هم گذاشته بود... ولی بیدار بود... بازم بعد از کلنجار رفتن با قلبم تسلیمش شدم...
مدام پهلو به پهلو میشد...بهم پشت کرد
دستمو توی موهاش بردم...
-نمیتونی بخوابی؟
ا/ت: نه
-برگرد سمتم...
از زبان نویسنده:
ا/ت سمتش برگشت... ته لبهاشو گذاشت روی لبای داغ ا/ت... وقتی حسش کرد... شیفته ی اون گرما شد... دستشو انداخت دور کمرش و سمت خودش کشیدش... دوباره میخواست ببوستش... چشمشو بست و به سمت لباش رفت... دستای سرد ا/ت مانعش شد... انگشت اشارشو رو لب تهیونگ گذاشته بود... تهیونگ چشمشو باز کرد... لحظاتی در سکوت به هم خیره شدن... ا/ت گفت: فکرم مشغوله... یه چیزی این وسط عجیبه!!!
تهیونگ: چی عزیزم؟
ا/ت: چطوریه که تا الان خانوادم واکنش نشون ندادن؟
تهیونگ: آره... عجیبه!
ولی من فک میکنم خودشونم میدونن به راحتی حریفمون نمیشن
ا/ت: یعنی رهامون میکنن؟
تهیونگ: نمیدونم... باید با پدر مادرم صحبت کنم... اونموقع میشه نظر داد... حالا تو غصه نخور... حلش میکنیم
ا/ت: امیدوارم...
روز بعد...
از زبان چانیول:
از سر اجبار با سویول همکاری میکردم... موقت بود!... میتونستم تحمل کنم...
با سویول قرار بود بریم پیش یه شخصی که قرار بود کمکمون کنه...
از زبان سویول:
داشتم میبردمش پیش ووک... مطمئن بودم چانیول با فهمیدن این قضیه که ووک از اولشم با نقشه وارد ماجرا شده حسابی به هم میریزه... ولی مجبور بود کنار بیاد... از قبل به ووک اطلاع داده بودم... تا خودشو برای هر واکنشی از طرف چانیول حاضر کنه...
از زبان ووک:
چانیول با دیدن من از این رو به اون رو شد... بصورت ناگهانی طرف من اومد... و به یقه ی پیراهنم چنگ زد... سویول بلافاصله بین ما قرار گرفت و اونو از من جدا کرد... و گفت: چانیول آروم باش!
چانیول: چطوری آروم باشم؟ شما عوضیا کی هستین؟ این آدم رییس شرکتیه که ات پیشش کار میکنه بعد الان با توئه!! شماها از قبل نقشه داشتین!! نکنه میخواستین به خواهر من آسیبی بزنین؟
۱۰.۷k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.