pawn/پارت ۹۰
لاس وگاس...
ا/ت یوجین رو برده بود حموم... هر وقت زیر دوش میبردش شروع به بازیگوشی میکرد...
شامپو رو که روی سرش میزد شروع میکرد با حبابهای شامپو بازی کردن... مدام باید مراقبش میبود که سُر نخوره...
داشت موهای سرشو با شامپو میشست که یوجین بالا پایین میپرید و میخندید...
ا/ت: عزیزم الان میفتی بزار موهاتو بشورم
یوجین: مامی اون حبابو ببین چقد بزرگه داره میره بالا... هوراااااا
ا/ت: الان شامپو میره تو چشمت بعد میسوزه گریه میکنی
یوجین: باشه دیگه چشامو میبندم...
ا/ت خندید... و گفت: الان که شامپو داخل چشمت رفته میخوای ببندیش...
حمومی که قرار بود نیم ساعت باشه از یک ساعت هم بیشتر شد... فقط بخاطر بازیگوشیای یوجین...
بلاخره ا/ت موفق شد یوجین رو بیرون بیاره... حوله رو تنش کرده بود و بردش به اتاق... روی تخت نشوندش و موهاشو اول با حوله خشک کرد... بعد سشوار رو آورد... میخواست روشنش کنه که یوجین از تخت پایین پرید و فرار کرد... ات دنبالش رفت...
یوجین: مامی... سشوار نه... بادش داغه... میسوزم
ا/ت: باشه پس خنکش میکنم
یوجین: نمیخوامممم... خودش خشک میشه
ا/ت: عزیزم موهات بلنده... اگه نیای خشکش کنم بعد بخوابی اذیت میشی
یوجین: نههههههههههه....
ا/ت دستاشو بالا گرفت و گفت: باشه یوجین... تسلیم!... سشوار نمیکشیم... فقط موهاتو جمع میکنم
یوجین: قول بده
ا/ت: قول!...
بلاخره راضیش کرد بیاد لباساشو بپوشه و موهاشو جمع کنه... وقتی روی تخت نشسته بودن و داشت موهای یوجین رو میبافت یه دفعه یوجین گفت: مامی
ا/ت: بله عزیزم
یوجین: مامانبزرگ به کی میگن؟...
ا/ت با شنیدن این سوال از یوجین دستاش شل شد و موهاشو رها کرد... یوجین نه تنها تا حالا نتونسته بود مادربزرگشو ببینه... بلکه حتی نمیدونست مادربزرگ به کی میگن...
غم توی سراسر وجودش بیداد میکرد... با زحمت روی خودش مسلط شد و گفت: دخترم... اینو کجا شنیدی؟....
یوجین به سمت ا/ت برگشت و با چشمایی که براش تداعی گر تهیونگ بود بهش نگاه کرد و گفت: امروز توی مهدکودک دوستام از مادربزرگاشون حرف میزدن... وقتی گفتم مادربزرگ کیه همشون خندیدن...
یوجین موقع گفتن این حرفا ناراحت نبود... چون تصوری از حرفایی که میزد نداشت... اون درد پنهون توی حرفای کودکانشو درک نمیکرد... ولی برای ا/ت فرق میکرد...
هیچوقت توی عمرش جمله ای به این دردناکی نشنیده بود...
برای همین محکم یوجین رو در آغوش کشید و سرشو روی شونش گذاشت... تا وقتی خودش داره بی صدا اشک میریزه یوجین چشماشو نبینه...
دستای کوچیکشو روی سر و صورت ا/ت حرکت داد...
یوجین: چیز بدی گفتم؟
ا/ت: نه گلم
یوجین: پس چرا گریه میکنی؟
ا/ت: هیچی... همینطوری
و دوباره با صدای معصوم کودکانش پرسید: مادربزرگ کیه؟...
ا/ت یوجین رو برده بود حموم... هر وقت زیر دوش میبردش شروع به بازیگوشی میکرد...
شامپو رو که روی سرش میزد شروع میکرد با حبابهای شامپو بازی کردن... مدام باید مراقبش میبود که سُر نخوره...
داشت موهای سرشو با شامپو میشست که یوجین بالا پایین میپرید و میخندید...
ا/ت: عزیزم الان میفتی بزار موهاتو بشورم
یوجین: مامی اون حبابو ببین چقد بزرگه داره میره بالا... هوراااااا
ا/ت: الان شامپو میره تو چشمت بعد میسوزه گریه میکنی
یوجین: باشه دیگه چشامو میبندم...
ا/ت خندید... و گفت: الان که شامپو داخل چشمت رفته میخوای ببندیش...
حمومی که قرار بود نیم ساعت باشه از یک ساعت هم بیشتر شد... فقط بخاطر بازیگوشیای یوجین...
بلاخره ا/ت موفق شد یوجین رو بیرون بیاره... حوله رو تنش کرده بود و بردش به اتاق... روی تخت نشوندش و موهاشو اول با حوله خشک کرد... بعد سشوار رو آورد... میخواست روشنش کنه که یوجین از تخت پایین پرید و فرار کرد... ات دنبالش رفت...
یوجین: مامی... سشوار نه... بادش داغه... میسوزم
ا/ت: باشه پس خنکش میکنم
یوجین: نمیخوامممم... خودش خشک میشه
ا/ت: عزیزم موهات بلنده... اگه نیای خشکش کنم بعد بخوابی اذیت میشی
یوجین: نههههههههههه....
ا/ت دستاشو بالا گرفت و گفت: باشه یوجین... تسلیم!... سشوار نمیکشیم... فقط موهاتو جمع میکنم
یوجین: قول بده
ا/ت: قول!...
بلاخره راضیش کرد بیاد لباساشو بپوشه و موهاشو جمع کنه... وقتی روی تخت نشسته بودن و داشت موهای یوجین رو میبافت یه دفعه یوجین گفت: مامی
ا/ت: بله عزیزم
یوجین: مامانبزرگ به کی میگن؟...
ا/ت با شنیدن این سوال از یوجین دستاش شل شد و موهاشو رها کرد... یوجین نه تنها تا حالا نتونسته بود مادربزرگشو ببینه... بلکه حتی نمیدونست مادربزرگ به کی میگن...
غم توی سراسر وجودش بیداد میکرد... با زحمت روی خودش مسلط شد و گفت: دخترم... اینو کجا شنیدی؟....
یوجین به سمت ا/ت برگشت و با چشمایی که براش تداعی گر تهیونگ بود بهش نگاه کرد و گفت: امروز توی مهدکودک دوستام از مادربزرگاشون حرف میزدن... وقتی گفتم مادربزرگ کیه همشون خندیدن...
یوجین موقع گفتن این حرفا ناراحت نبود... چون تصوری از حرفایی که میزد نداشت... اون درد پنهون توی حرفای کودکانشو درک نمیکرد... ولی برای ا/ت فرق میکرد...
هیچوقت توی عمرش جمله ای به این دردناکی نشنیده بود...
برای همین محکم یوجین رو در آغوش کشید و سرشو روی شونش گذاشت... تا وقتی خودش داره بی صدا اشک میریزه یوجین چشماشو نبینه...
دستای کوچیکشو روی سر و صورت ا/ت حرکت داد...
یوجین: چیز بدی گفتم؟
ا/ت: نه گلم
یوجین: پس چرا گریه میکنی؟
ا/ت: هیچی... همینطوری
و دوباره با صدای معصوم کودکانش پرسید: مادربزرگ کیه؟...
۱۰.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.