part 8
ا.. اون لارا بود؟..
همون لارایی که دیشب قیافش مثل روانی ها بود و چشماش پف کرده بود؟
ویو لارا:
امروز صبح ساعت 5 و نیم پاشدم..
کوک خواب بود...
بهترین موقع بود برای رفتن..
برای رفتن از این دنیای جهنمی..
آروم به سمت آشپزخونه رفتم...
بسته تیغی رو که روی کابینت بودو برداشتم..
هه... دیگه وقتشه..
بعد از چندین سال زندگی توی این دنیا...
حالا وقتش رسیده..
تیغ رو روی دستم حرکت دادم...
که یهو از کنار پرده ی پنجره یه نوری رو دیدم..
نور خورشید..
رفتم و کنار پنجره ..
خورشید داشت طلوع میکرد....
خورشیدی که بعد از کلی تاریکی اسمون رو روشن کرده بود..
شاید.. شاید منم توی زندگیم به یه نور نیاز داشتم..؟
اما اون نور کجا بود..؟
چجوری باید پیداش میکردم..؟
گاهی نیازه خود آدم توی زندگیش تغییری ایجاد کنه..
کسی نمیاد اشکاتو پاک کنه..
کسی نمیاد که بهت انگیزه بده..
کسی از قلب آدم خبر نداره..
هستن کسایی که بتونن این کارهارو برای ادم انجام بدن..
اما هیچکس به اندازه ای که خودمون میتونیم به خودمون کمک کنیم، کمک مون نمیکنه..
هیچکس نمیتونه مارو به اندازه ی خودمون درک کنه..
اونوقت ما با خودمون چیکار میکنیم..؟
میریم جلوی آینه و از خودمون ایراد میگیریم...
خودمون رو با بقیه مقایسه میکنیم..
و از همه وحشتناک تر...
به خودمون آسیب میزنیم!!
لارا به کار احمقانه ای که داشت انجام میداد پوزخندی زد..
تیغ رو توی سطل آشغال انداخت..
رفت سمت دستشویی.. آبی به دست و روش زد..
این دختری که روبه روش بود..
شکسته بود..
اما باید این دخترو تغییر میداد..
یه ارایش لایت کرد..
لباس دانشگاهش رو پوشید..
میخواست در رو باز کنه که با کوک مواجه شد...
ادامه دارد..
گایز.. اینا.. حرفایی بودن که خودم خیلی دوست داشتم بهتون بزنم..
نمیدونم.. شاید شما هم مثل لارا فکر فرار از این دنیا به سرتون زده باشه..
اما.. اما بهتر نیست یکم به خودمون.. به نور زندگیمون توجه کنیم..؟
همون لارایی که دیشب قیافش مثل روانی ها بود و چشماش پف کرده بود؟
ویو لارا:
امروز صبح ساعت 5 و نیم پاشدم..
کوک خواب بود...
بهترین موقع بود برای رفتن..
برای رفتن از این دنیای جهنمی..
آروم به سمت آشپزخونه رفتم...
بسته تیغی رو که روی کابینت بودو برداشتم..
هه... دیگه وقتشه..
بعد از چندین سال زندگی توی این دنیا...
حالا وقتش رسیده..
تیغ رو روی دستم حرکت دادم...
که یهو از کنار پرده ی پنجره یه نوری رو دیدم..
نور خورشید..
رفتم و کنار پنجره ..
خورشید داشت طلوع میکرد....
خورشیدی که بعد از کلی تاریکی اسمون رو روشن کرده بود..
شاید.. شاید منم توی زندگیم به یه نور نیاز داشتم..؟
اما اون نور کجا بود..؟
چجوری باید پیداش میکردم..؟
گاهی نیازه خود آدم توی زندگیش تغییری ایجاد کنه..
کسی نمیاد اشکاتو پاک کنه..
کسی نمیاد که بهت انگیزه بده..
کسی از قلب آدم خبر نداره..
هستن کسایی که بتونن این کارهارو برای ادم انجام بدن..
اما هیچکس به اندازه ای که خودمون میتونیم به خودمون کمک کنیم، کمک مون نمیکنه..
هیچکس نمیتونه مارو به اندازه ی خودمون درک کنه..
اونوقت ما با خودمون چیکار میکنیم..؟
میریم جلوی آینه و از خودمون ایراد میگیریم...
خودمون رو با بقیه مقایسه میکنیم..
و از همه وحشتناک تر...
به خودمون آسیب میزنیم!!
لارا به کار احمقانه ای که داشت انجام میداد پوزخندی زد..
تیغ رو توی سطل آشغال انداخت..
رفت سمت دستشویی.. آبی به دست و روش زد..
این دختری که روبه روش بود..
شکسته بود..
اما باید این دخترو تغییر میداد..
یه ارایش لایت کرد..
لباس دانشگاهش رو پوشید..
میخواست در رو باز کنه که با کوک مواجه شد...
ادامه دارد..
گایز.. اینا.. حرفایی بودن که خودم خیلی دوست داشتم بهتون بزنم..
نمیدونم.. شاید شما هم مثل لارا فکر فرار از این دنیا به سرتون زده باشه..
اما.. اما بهتر نیست یکم به خودمون.. به نور زندگیمون توجه کنیم..؟
۱۱.۰k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.