part~12
از همین الان بگم این اخرین پارت امروزهههه
د اخه خوابم میادد😐
_________________________________________________
لارا: سولی.. میشه.. میشه به رئیس بگی من نمیتونم بیام؟
سولی: اخه کره قشنگ من.. اگه میتونستم متقاعدش کنم ک الان اینجا نبودم.. میدونی ک حرفی بزنه سر حرفشه..
لارا: اوکی.. بعدا بهت زنگ میزنم..
سولی: لارا.. خودتو ناراحت نکن باشه؟..
لارا سری تکون داد و سولی لارا رو بغل کرد: نگران نباش همچی درست میشه..
پرش زمانی=شب
لارا داشت برای خواب آماده میشد و روتینشو انجام میداد(ینی من ارزو ب دل میمونم از این روتینای باکلاس انجام بدم..)
کوک: لارا.. میشه خیلی دقیق و بدون سانسور بگی سولی چی گفت ک انقد دپرسی؟
لارا: بهم.. بهم گفت که رئیس بهش گفته برای انجام یکسری کارها باید بریم سئول..
کوک: خب این دقیقا چه نگرانی ای داره؟
لارا: جایی که یادآور خاطرات مضحکمه..(بغض)
کوک: هعی.. هعی.. بغض نکن دیگه!
لارا.. تو میخوای بری سئول!! فقط هم برای انجام کارهات..
قرار نیست تهیونگو بببینی.. اگه هم ببینیش خوب میدونی چیکار کنی دیگه؟.. چیزی که توی این سالها بهت یاد دادم..
لارا قطره های مزاحم اشکشو پاک کرد..
لارا: بریم بخوابیم..
کوک: مطمئن باشم خوبی؟..
لارا: یس..
کوک لارا رو بغل کرد و هردو به خواب رفتن..
فردا صبح=
لارا مثل همیشه زودتر از کوک از خواب بیدار شد و رفت صبحونه درست کنه..
در حال چیدن میز بود که صدای کوک رو شنید..
کوک: صبح زیبایت بخیرر خواهررر
لارا: صبح زیبای توهم بخیر برادررر
کوک: به به لارا خانوم چ کرده.. همه رو دیوونه کرده.. وقتشه شوهرت بدم بچه..
لارا: حیحی*
کوک: مث اینکه خوشت اومده؟ کسیو در نظر داری شیطون بلا؟..
لارا: ن والا..
کوک: پرنسس خانوم برای کی میخوای بلیط بگیری؟
لارا: هفته دیگه..
کوک: اوکی.. من کاراشو درست میکنم الانم باید برم.. خب دیگه فعلا کیوتچه..
کوک برای لارا بلیط گرفت..
هفته بعدش لارا داشت وسایلش رو جمع میکرد..
کوک نمیتونست باهاش بیاد بخاطر همین ناراحت بود..
اما کوک رو درک میکرد.. اون داشت سخت کار میکرد تا خودش و خواهر کوچولوش در آرامش باشن..
ادامه دارد..
د اخه خوابم میادد😐
_________________________________________________
لارا: سولی.. میشه.. میشه به رئیس بگی من نمیتونم بیام؟
سولی: اخه کره قشنگ من.. اگه میتونستم متقاعدش کنم ک الان اینجا نبودم.. میدونی ک حرفی بزنه سر حرفشه..
لارا: اوکی.. بعدا بهت زنگ میزنم..
سولی: لارا.. خودتو ناراحت نکن باشه؟..
لارا سری تکون داد و سولی لارا رو بغل کرد: نگران نباش همچی درست میشه..
پرش زمانی=شب
لارا داشت برای خواب آماده میشد و روتینشو انجام میداد(ینی من ارزو ب دل میمونم از این روتینای باکلاس انجام بدم..)
کوک: لارا.. میشه خیلی دقیق و بدون سانسور بگی سولی چی گفت ک انقد دپرسی؟
لارا: بهم.. بهم گفت که رئیس بهش گفته برای انجام یکسری کارها باید بریم سئول..
کوک: خب این دقیقا چه نگرانی ای داره؟
لارا: جایی که یادآور خاطرات مضحکمه..(بغض)
کوک: هعی.. هعی.. بغض نکن دیگه!
لارا.. تو میخوای بری سئول!! فقط هم برای انجام کارهات..
قرار نیست تهیونگو بببینی.. اگه هم ببینیش خوب میدونی چیکار کنی دیگه؟.. چیزی که توی این سالها بهت یاد دادم..
لارا قطره های مزاحم اشکشو پاک کرد..
لارا: بریم بخوابیم..
کوک: مطمئن باشم خوبی؟..
لارا: یس..
کوک لارا رو بغل کرد و هردو به خواب رفتن..
فردا صبح=
لارا مثل همیشه زودتر از کوک از خواب بیدار شد و رفت صبحونه درست کنه..
در حال چیدن میز بود که صدای کوک رو شنید..
کوک: صبح زیبایت بخیرر خواهررر
لارا: صبح زیبای توهم بخیر برادررر
کوک: به به لارا خانوم چ کرده.. همه رو دیوونه کرده.. وقتشه شوهرت بدم بچه..
لارا: حیحی*
کوک: مث اینکه خوشت اومده؟ کسیو در نظر داری شیطون بلا؟..
لارا: ن والا..
کوک: پرنسس خانوم برای کی میخوای بلیط بگیری؟
لارا: هفته دیگه..
کوک: اوکی.. من کاراشو درست میکنم الانم باید برم.. خب دیگه فعلا کیوتچه..
کوک برای لارا بلیط گرفت..
هفته بعدش لارا داشت وسایلش رو جمع میکرد..
کوک نمیتونست باهاش بیاد بخاطر همین ناراحت بود..
اما کوک رو درک میکرد.. اون داشت سخت کار میکرد تا خودش و خواهر کوچولوش در آرامش باشن..
ادامه دارد..
۱۲.۷k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.