فیک( من♡تو) پارت ۶۵
فیک( من♡تو) پارت ۶۵
جونگکوک ویو
تموم مدتی ک ا.ت و جین باهم حرف میزدن بهشون گوش میدادم..
چرا نمیتونم حسمو راحت به ا.ت بگم...از جلو در دور شدم....اتاقم اومدم و لباسمو عوض کردم و بعدش رفتم پایین....ا.ت نودل دوس داره پس خاستم واسمون درست کنم....
یکی واسه خودم و یکی واسه ا.ت ..با سينی از پله ها بالا رفتم....پسرا چون خسته بودن گفتن میخان استراحت کنن.
دم در وایستادم و بدونی حرفی وارد اتاق شدم ..ا.ت تا منو دید یچیزیو ازم پنهون کرد...سينی رو .....رو میز گذاشتم و خودمم رو صندلی نشستم...
ا.ت: چرا اینجوری میای اتاقم...
جونگکوک: سينی غذا دستم بود نتونستم اجازه بخام...
ا.ت: اگه من لخت بودم چه...
جونگکوک: تو غلط کنی تو اتاق لخت باشی...
ا.ت: چیه نکنه خودت موقع خواب لخت نیستی..
جونگکوک: تو...تو از کجا میدونی....
ا.ت: میدونم دیگه.....
جونگکوک: اما از کجا
ا.ت: از یجای....
جونگکوک: اگه نگی بهت نودل نمیدم...
ا.ت: نمیگم..اما نودل و میخورم.....
جونگکوک: نمیتونی....
سينی رو از رو میز برداشتم...و به سمت در اومدم...ک ا.تم دنبالم اومد و چیزی ک ازم پنهون کرده بود و رو میز مطالعش گذاشت...کنجکاو شدم و سينی رو کنار دفتر ک بیشتر شبیه دفتر خاطرات بود گذاشتم و اونو برداشتم...ک ا.ت سریع اومد سمتم...میخاست از دستم بگيره...ک دستمو بلند کردم چون بلند بود دستش بهش نمیرسید...
ا.ت: بديش.....
جونگکوک: بزار اول بخونم...
ا.ت: لطفا ..
جونگکوک: نه اول میخونم..
بعد از کلی اسرار ک حرفشو گوش ندادم رفت و رو تختش نشست..و با اخم گفت...
ات: بخونیش ....
منم از کنجکاوی میخاستم بخونمش...
بازش کردم و شروع کردم به خوندنش....همنجوری میخوندم چیزی خاصی نبود فقط همه ی اتفاقات و توش نوشته بود...
تو یکی از صفحه ها درمورد من نوشته بود با کنجکاوی زیاد اونو هم خوندم...حسشو بهم گفته بود.
بعد از خوندن اون صفحه دفتر خاطراتشو بستم ک سمتم اومد.
ا.ت: تموم شد الان بديش...
از دستم گرفتش...
ا.ت: خب الان همه چیو فهمیدی.
جونگکوک: همشو نخوندم...نمیدونم از چی حرف میزنی چون چیزی خاصی نبود...
ا.ت: یعنی همشو نخوندی.
جونگکوک: نه.
ا.ت:خب برو دیگه..
جونگکوک: باشه رفتم...
از اتاق بیرون شدم ک درو خودش بست.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
پارت بعدیو شب میزارم.
داریم به پایان فیک نزدیک میشیم.
جونگکوک ویو
تموم مدتی ک ا.ت و جین باهم حرف میزدن بهشون گوش میدادم..
چرا نمیتونم حسمو راحت به ا.ت بگم...از جلو در دور شدم....اتاقم اومدم و لباسمو عوض کردم و بعدش رفتم پایین....ا.ت نودل دوس داره پس خاستم واسمون درست کنم....
یکی واسه خودم و یکی واسه ا.ت ..با سينی از پله ها بالا رفتم....پسرا چون خسته بودن گفتن میخان استراحت کنن.
دم در وایستادم و بدونی حرفی وارد اتاق شدم ..ا.ت تا منو دید یچیزیو ازم پنهون کرد...سينی رو .....رو میز گذاشتم و خودمم رو صندلی نشستم...
ا.ت: چرا اینجوری میای اتاقم...
جونگکوک: سينی غذا دستم بود نتونستم اجازه بخام...
ا.ت: اگه من لخت بودم چه...
جونگکوک: تو غلط کنی تو اتاق لخت باشی...
ا.ت: چیه نکنه خودت موقع خواب لخت نیستی..
جونگکوک: تو...تو از کجا میدونی....
ا.ت: میدونم دیگه.....
جونگکوک: اما از کجا
ا.ت: از یجای....
جونگکوک: اگه نگی بهت نودل نمیدم...
ا.ت: نمیگم..اما نودل و میخورم.....
جونگکوک: نمیتونی....
سينی رو از رو میز برداشتم...و به سمت در اومدم...ک ا.تم دنبالم اومد و چیزی ک ازم پنهون کرده بود و رو میز مطالعش گذاشت...کنجکاو شدم و سينی رو کنار دفتر ک بیشتر شبیه دفتر خاطرات بود گذاشتم و اونو برداشتم...ک ا.ت سریع اومد سمتم...میخاست از دستم بگيره...ک دستمو بلند کردم چون بلند بود دستش بهش نمیرسید...
ا.ت: بديش.....
جونگکوک: بزار اول بخونم...
ا.ت: لطفا ..
جونگکوک: نه اول میخونم..
بعد از کلی اسرار ک حرفشو گوش ندادم رفت و رو تختش نشست..و با اخم گفت...
ات: بخونیش ....
منم از کنجکاوی میخاستم بخونمش...
بازش کردم و شروع کردم به خوندنش....همنجوری میخوندم چیزی خاصی نبود فقط همه ی اتفاقات و توش نوشته بود...
تو یکی از صفحه ها درمورد من نوشته بود با کنجکاوی زیاد اونو هم خوندم...حسشو بهم گفته بود.
بعد از خوندن اون صفحه دفتر خاطراتشو بستم ک سمتم اومد.
ا.ت: تموم شد الان بديش...
از دستم گرفتش...
ا.ت: خب الان همه چیو فهمیدی.
جونگکوک: همشو نخوندم...نمیدونم از چی حرف میزنی چون چیزی خاصی نبود...
ا.ت: یعنی همشو نخوندی.
جونگکوک: نه.
ا.ت:خب برو دیگه..
جونگکوک: باشه رفتم...
از اتاق بیرون شدم ک درو خودش بست.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
پارت بعدیو شب میزارم.
داریم به پایان فیک نزدیک میشیم.
۱۰.۷k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲