تک پارتی (وقتی دعوا میکنید ولی....)
#هیونجین
#استری_کیدز
چند ساعتی از دعوایی که با هیون کرده بودی گذشته بود و حالا دیگه نیمه شب بود....
هیون بعد از دعوا ی شدیدی که باهاش داشتی از خونه بیرون زد و تا الان که دیر وقت شده بود...به خونه نیومده بود...
.
روی تخت دراز کشیده بودی و سعی میکردی به دعوا و حرفای زننده ای که بینتون رد و بدل شد ، فکر میکردی...
نفس عمیقی کشیدی و سعی کردی این افکار رو از خودت دور کنی...
آروم پلکاتو روی هم گذاشتی که با صدای در دوباره اونا رو از هم فاصله دادی....
میدونستی هیون برگشته اما فعلا نمیخواستی هیچ چیزی بینتون رد و بدل بشه و امشب رو فقط با سکوت بگذرونی پس..
دوباره همینطور که دراز کشیده بودی...پلکاتو روی هم گذاشتی...
طولی نکشید که سنگینی روی تخت حس کردی..حالا فهمیده بودی که کنارت دراز کشیده ولی تو همچنان پشتت بهش بود و چشمات رو بسته بودی
آروم آروم گرمایی دور شکمت احساس کردی...لرزی جونت افتاد اما همچنان سعی میکردی کاری نکنی...
دستاش مردونه و داغش آروم آروم به سمت لبه ی لباست رفت و کمی بالاش زد و دستش رو از زیر لباست روی کمر و شکن میکشید که ناله ی ریزی از دهنت خارج شد
هیون سرش رو دم گوشت آورد و پوزخندی صدا دار زد...
_ هوم...بخاطر من اینقدر داغ کردی بیب؟
سخت نفس میکشیدی و حالا کاملاً بخاطر لمس هاش که بعضی وقتا هم به قسمت های خصوصی بدنت میرفت..تحریک شده بودی
+ ه..هیون...
_ شیششش...حالا باید منو یک جور دیگه صدا کنی
#استری_کیدز
چند ساعتی از دعوایی که با هیون کرده بودی گذشته بود و حالا دیگه نیمه شب بود....
هیون بعد از دعوا ی شدیدی که باهاش داشتی از خونه بیرون زد و تا الان که دیر وقت شده بود...به خونه نیومده بود...
.
روی تخت دراز کشیده بودی و سعی میکردی به دعوا و حرفای زننده ای که بینتون رد و بدل شد ، فکر میکردی...
نفس عمیقی کشیدی و سعی کردی این افکار رو از خودت دور کنی...
آروم پلکاتو روی هم گذاشتی که با صدای در دوباره اونا رو از هم فاصله دادی....
میدونستی هیون برگشته اما فعلا نمیخواستی هیچ چیزی بینتون رد و بدل بشه و امشب رو فقط با سکوت بگذرونی پس..
دوباره همینطور که دراز کشیده بودی...پلکاتو روی هم گذاشتی...
طولی نکشید که سنگینی روی تخت حس کردی..حالا فهمیده بودی که کنارت دراز کشیده ولی تو همچنان پشتت بهش بود و چشمات رو بسته بودی
آروم آروم گرمایی دور شکمت احساس کردی...لرزی جونت افتاد اما همچنان سعی میکردی کاری نکنی...
دستاش مردونه و داغش آروم آروم به سمت لبه ی لباست رفت و کمی بالاش زد و دستش رو از زیر لباست روی کمر و شکن میکشید که ناله ی ریزی از دهنت خارج شد
هیون سرش رو دم گوشت آورد و پوزخندی صدا دار زد...
_ هوم...بخاطر من اینقدر داغ کردی بیب؟
سخت نفس میکشیدی و حالا کاملاً بخاطر لمس هاش که بعضی وقتا هم به قسمت های خصوصی بدنت میرفت..تحریک شده بودی
+ ه..هیون...
_ شیششش...حالا باید منو یک جور دیگه صدا کنی
۲۷.۹k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.