ان روز طوفانی....
ان روز طوفانی....
وقتی فئودور کتاب زندگی را پیدا کرد...
همه چیز با خاک یکسان شد.....
*فلش بک به محل وقوع حادثه*
قربان! کتاب دزدیده شد!
موری: چی؟...
و به سمت پنجره دوید و بیرون را دید.....
بله درست است!
او کتاب را پیدا کرده بود!
همه ی اعضای مافیا در حالت اماده باش بودند و به دستور موری حمله کردند....
اعضای اژانس هم همینطور....
دختر در کنار بقیه میجنگید تا اینکه صدایی بلند امد که میگفت: دازای سان!!
او تیر خورد و در دریا غرق شده بود....
او مرد!
او مرد و دیگر موهبت ها هم همراهش مردند....
قبل از این.... چویا دور من حصاری کشید و بیهوش شدم....
اما وقتی چشمانم را باز کردم هیچ چیز جز سیاهی و خاکستری متعلق ندیدم....
وقتی فئودور کتاب زندگی را پیدا کرد...
همه چیز با خاک یکسان شد.....
*فلش بک به محل وقوع حادثه*
قربان! کتاب دزدیده شد!
موری: چی؟...
و به سمت پنجره دوید و بیرون را دید.....
بله درست است!
او کتاب را پیدا کرده بود!
همه ی اعضای مافیا در حالت اماده باش بودند و به دستور موری حمله کردند....
اعضای اژانس هم همینطور....
دختر در کنار بقیه میجنگید تا اینکه صدایی بلند امد که میگفت: دازای سان!!
او تیر خورد و در دریا غرق شده بود....
او مرد!
او مرد و دیگر موهبت ها هم همراهش مردند....
قبل از این.... چویا دور من حصاری کشید و بیهوش شدم....
اما وقتی چشمانم را باز کردم هیچ چیز جز سیاهی و خاکستری متعلق ندیدم....
۳.۴k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.